گاهی اوقات، از مدرسه که بر می گردم، راهم را کمی کج می کنم و یکراست به خانه نمی روم؛ برای دیدن لک لک ها. پاتوق شان، آن سوی محله فرهنگیان است؛ یعنی دشت های کشاورزی. از دیدن شان هیچگاه سیر نمی شوم؛ زیرا مرا به یاد خدا می اندازند. بی تعارف بگویم، پرواز لک لک ها گرچه بی صداست اما همانند صدای خوش منشاوی است؛ چه وقتی که «اوج» میگیرند در آسمان و چه وقتی که «فرود» می آیند بر زمین.¹ از زیبایی شان که چیزی نمی گویم. گاهی اوقات، شک برم میدارد که مبادا برف از دامن سپید لک لک ها به زمین می ریزد؟! نکند لک لک ها، فرشته ای باشند گریخته از باغ بهشت؟!
پ ن۱: دو اصطلاح «اوج گرفتن» و «فرود آمدن»، در تلاوت قرآن کریم به کار روند.
شب بود. داشتیم از کرمانشاه بر می گشتیم. کم کم به ایوان نزدیک شدیم. بغل خیابان، تابلوی سبزی را دیدم که رویش نوشته بود: ایوان-پنج کیلومتر. در فکر فرو رفتم. چقدر زود همه چیز گذشت! در کرمانشاه، غرق در روزمرگی ها بودم و بی خیال سرانجام کار. تا چشم روی هم بگذاریم، جاده ی عمر هم به سرانجام می رسد...
اگر اهل ریاضیات باشید، می دانید:«به تابعی که خروجی آن همان ورودی آن باشد، تابع همانی می گویند؛ مانند: f(x)=x». به زبان خودمانی، تابع همانی یعنی: از هر دستی بدهی از همان دست پس می گیری! ظاهراً تنها مصداق تابع همانی هم همین یکی است: y=x . اما شاید در هیچ کتاب ریاضی ننوشته باشند که:
- «زندگی» ما در این دنیا و آن دنیا، روشن ترین مصداق تابع همانی است... .
آری جان برادر! زندگی، یک تابع همانی است؛ هرچه در این دنیا بکاری، همان را بعد ها درو خواهی کرد.
باز اگر ریاضیات خوانده باشید، این را هم میدانید که دامنه ی تابع همانی، همه ی اعداد حقیقی است؛ یعنی چیز ریز و درشتی دراین دنیا بی حساب نمی ماند؛ تا جاییکه خود خدا می گوید:
- فمن یعمل «مثقال» ذرة خیرا یره و من یعمل «مثقال» ذرة شرّا یره¹.
خلاصه آنکه هر کسی نتیجه واقعی عمل خودش را می بیند؛ بی کم و کاست. اما همیشه هم اینطور نیست!
گاهی خدا، از سر مهر و عطوفت بی همتایش، خروجی تابع همانی ما را به توان ده می رساند... :
- من جآء بالحسنة فله «عشر» امثالها ².
یا حتی از سر چشم پوشی و گذشت، از خروجی تابع همانی ما، از بی ادبی های ما و خلاصه از گناهانمان، رادیکال می گیرد با فرجه ی ده!
-انّ ربّی غفورٌ رحیم ³.
1. سوره ی مبارکه زلزله
2و3. راستش یادم نیست دقیقا کجا، کمی همت کنید :)
+ به ریاضی علاقه ی زیادی دارم... ببخشید اگر کمی نامفهوم بود.
مادر... همو که بار ها گفتیم از او و بار ها قلم زدیم از او؛ اما هیچگاه نتوانستیم کنه وجود او را درک کنیم؛ همانند کودکی که دستش به بالای طاقچه نمی رسد. مادر نه فرشته است، نه پری و نه انسان؛ مادر، مادر است؛ همو که خدایش آفرید تا فردوس برین را به پایش بریزد.
مادر، فانوس فروزان آویزان بر دیوار خانه است؛ می سوزد و می سازد برای ما؛ اما به چشم نمی آید. تا هست، بودنش برای کسی تفسیر نمی شود. برای فهمیدن روشنایی و گرمای حاصل از سوختن مادر، یا باید طعم تاریکی یتیمی را چشید، یا باید به خانه های سوت و کور خالی از مادر، سری زد. مثل خانه ی عموی من.
آن اوایل، یعنی مدت کوتاهی پس از رحلت زن عمو، وقتی به دخترعمو های کم سن و سالم می نگریستم، حیران می شدم که اینان چگونه زنده مانده اند؟ مگر در هوای خالی از نفس های مادر هم میتوان نفس کشید؟ بی خود نگفته سهراب:
-نفسم میگیرد، در هوایی که نفس های تو نیست...
الهی هوای هیچ خانه ای از نفس های سرشار مادر، تهی نباشد.
+ از نوشتن در گوشی رنج ها کشیدم که مپرس! نشد که حروف را بزرگتر کنم. پوزش :)