یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادر» ثبت شده است

مادر، نه یک کلمه بیش، نه یک کلمه کم!

مادرم از آن زن‌هایی نیست که احساساتش را بروز بدهد. در طول روز کلمات محبت‌آمیز چندانی از زبانش بیرون نمی‌آید. از آن مادرهایی نیست که مثل فیلم‌ها سرت را در آغوش بگیرد و برایت لالایی بخواند. یا برایت حرف‌های قشنگ‌قشنگ بزند تا خوابت ببرد. تو گویی سرد و بی‌احساس است. سنگ است. آدم آهنی است.

زن دیگری را می‌شناسم که هوای پسرش را زیاد دارد. وقتی پسرش حمّام می‌کند، مدام می‌پرسد که سرت را خشک کردی یا نه؟ در همین حال اگر پسرش بخواهد از خانه بزند بیرون، می‌گوید: «اگر شال و کلاه نبری، حق نداری پایت را چهارچوب در بگذاری آن‌طرف». وقتی پسرش می‌خواهد به خوابگاه برود، همه‌چیز را برایش فراهم می‌کند. حتّی اگر فقط چند روز طول بکشد و آخر هفته به خانه برگردد، کوله‌ی وسایلش را پر از میوه می‌کند. این زن که می‌گویم، جانش به جان پسرش بسته است.

اگر بگویم این زن همان زنی است که مرا به دنیا آورده، با همان اوصافی که در ابتدا گفتم،‌ تعجّب می‌کنید؟‌