رضا
چند سال پیش در روز اربعین به کربلا رفتیم. یکی از اقواممان در بغداد برایمان تاکسی گرفته بود تا ما را از مهران به بغداد ببرد. دو روز بعد با همان ماشین راهی نجف شدیم و بعد هم کربلا.
در مهران، من بودم و پدر و مادر و خواهرم. من و پدر هرکدام یک چمدان را بهدنبال خود میکشاندیم. توش و توانی برایمان نمانده بود. مگر آفتاب کوتاه میآمد؟ هیچ ماشینی هم زیر بار نمیرفت که ما را برساند تا لب مرز. خیلی از موکبها خالی بودند و فقط بلندگوهایشان روشن بود.
چندی بعد، جوانی پیدا شد که گاریای را بهجلو هل میداد. نزدیک ما رسید و بامتانت پرسید: «میشه کمکتون کنم؟»
امروز، آخرین یخهای شهریور را در مسجد شکستم
- چالش روزانهنویسی یخشکن
آخرینبار کی رفتم مسجد؟ یادم نیست امّا برمیگردد به یکی از روزهای خیلی دور در گذشته. در دورانی که چهرهی آدمها را میتوانستیم کامل ببینیم و دوستیهایمان فاصلهگذاری نشده بود. پس از آن، دیگر نه مسجد رفتم و نه هیئت. چرا فقط یکبار هیئت رفتم. البته دوبار! همین تازگیها. اوّلی مال عید غدیر بود، بهگمانم. دومی مال محرّم. فقط یکی از شبهای محرّم. همهاش همین است. با این حال، امروز سنّتشکنی کردم و نمازم را در مسجد بهجماعت خواندم. همهچیز اتّفاقی رخ داد. داشتم از دوستم حسین خداحافظی میکردم که برگشت و گفت: «نمیای مسجد؟» صدای اذان رسیده بود به «حیّ علی خیر العمل».
شاید تو رودبایستی گیر کردم که پیشنهاد حسین را پذیرفتم. از شما چه پنهان؟ نماز ظهر و عصر را همان چند دقیقه پیش خوانده بودم و دیگر نیازی به تجدید وضو نداشتم. به راهروی عریان و پلههای سیمانی نیمهکارهی مسجد داخل شدم. سالها گذشته بود و شهرمان دو امامجمعه را بهخود دیده بود امّا مسجد جامع شهر هنوز نیمهکاره بود!
پیرمرد خادم همان پیرمرد عبوس همیشگی بود، با چشمهایی بیمحبّت و لبهایی که خیالِ لبخندشدن نداشتند. سلامش نکردم! مُهری برداشتم و ناگهان خودم را در گذشتهها یافتم. در همان جمع آشنا. در همان روزها که تندتند وضو میگرفتیم تا به نمازجماعت برسیم یا در همان بعدازظهرها که من و دوستانم در صدر مجلس مینشستیم و میکروفون را نوبتی به سمت خود میکشاندیم و با زبان روزه جزءخوانی میکردیم. چه روزهای خوشی بود! هرچند که گذشته همیشه زیباست.
ملّت چطور خوابهایشان را به یاد میآورند؟
دیشب چند خواب بد دیدم، با وضوح ۷۲۰. پا شدم و کلمات کلیدی آن خوابها را توی گوشیام نوشتم و دوباره پلکها را بستم. حالا هرچه میگردم، اثری ازشان نیست و کارد که سهل است، ساطور هم بزنی، خونم درنمیآید! :|
راستی تو این مطلب یه جملهای از مرحوم نادر ابراهیمی نوشته بودم که یادم رفته بود به ایشون اشاره کنم (البته دارم دروغ میگم که یادم رفته بود). الان درستش کردم.
- فرستهی قبلی: گلایههای من از صاحابم
گلایههای من از صاحابم
اسمش را گذاشته نویسنده؟ چه غلطها! همین دو خط را هم بلد نیست بنویسد. من میشناسمش. تا چشمش میافتد به تمرینی که مثلاً با «اگر...» آغاز شده، از هوش میرود و آبقند برایش میآورم. آبقند را که زهرمار میکند، تمرکز میکند تا دو کلمه سر هم کند امّا مغز نداشتهاش دائماً خطای ۴۰۴ میدهد. آنوقت در صحّت نظریهی «استعدادداشتن در نویسندگی» تردید میکند و راهی مجازآباد میشود تا ببیند که «تیپ شخصیّتی آیانتیجی» به درد نویسندگی میخورد یا نه؟ جوابها هم مبهم است. همیشهی خدا هم اهالی مجازآباد که از اقوام دور بنده هستند، یکجورهایی دستبهسرش میکنند، به خودش امید میدهد که نه!خوب نگشتهام لابد، حالا بار بعدی یه دور دیگه میزنم.
شما را به کویر دعوت میکنم
کویر وبلاگ دوم من است که نوشتکهایم را در آن منتشر میکنم و نوشتک یعنی نوشتهی کوچک. کویر هیچگونه ارزش ادبی و مادّی و معنوی ندارد و فاقد هرگونه ارزش افزوده است. در کویر خار میروید، نه گل؛ مار و چلپاسه زندگی میکند، نه غنچه و کبوتر و یاکریم. در کویر خواهید آموخت که آب دروغ دلپذیری است، تشنگی حقیقت تلخی است و زندگی سرابی بیش نیست. کویر محلّ پنهانشدن آفتاب است و آدمها در کویر تنها هستند و آدم تنها به خدا نزدیکتر است.
- فرستهی قبلی: چرا دیندار هستید؟
چرا دیندار هستید؟
خیلیها پاسخ این سؤال را نمیدانند. اگر هم بدانند، اغلب جواب میدهند: «معلوم است! چون باید دیندار باشیم.» هرچند سؤال ما با «چرا» آغاز میشود و پاسخ آنها با «باید» و اساساً این پاسخ با آن سؤال جور در نمیآید!
در عوض تعداد کمتری از مردم که اهلمطالعه هستند، قصد دارند که دین، آیین یا مکتب درست را خودشان پیدا کنند. آنان سرانجام به این نتیجه میرسند که تمام باورهای خویش را از سرچشمهی استدلال و عقل و علم گرفتهاند و اگر به درستیِ «الف» یا «ب» معتقدند، به این دلیل است که عقل یا علم اینگونه حکم میکند.
امّا تمام قضیه همین است؟ خیر.
عامل دیگری هم در تعیین باورهای ما مؤثر است و آن خواستههای شخصی ماست. این خواستهها همان علاقهها و هوسهای بینامونشان ماست که گاه رنگشان میزنیم و به آنها جامهی استدلال و عقل و منطق میپوشانیم.
بهعبارتی، ما فلان دین یا مکتب را انتخاب میکنیم صرفاً از آنجهت که دلمان میخواهد. یکی مسلمان است؛ چون برای چرخاندن زندگی روزمرّه و جذبشدن در ادارهها و سازمانها لازم است که مسلمان باشد. یکی هم بیدین است؛ چون بدین شکل میتواند با دوستدخترش آزاد باشد و هیچ قیدوبند دینیای را رعایت نکند.
هردو نیز بهغلط میروند.
- فرستهی قبلی: من زندهام
من زندهام
من و میم از عرض خیابان میگذشتیم که ماشین پیکانی، انگار ترمز بریده باشد، پیچید به سمت ما. میم داد زد: «علیرضا!»
و مرا پرت کرد جلو. پیکان درست از جای قبلی من گذشت و یک متر جلوتر ایستاد. انگار یک سطل آب یخ ریخته باشند روی سرم. نگاهی انداختم به میم و به پیکان. چهرهی راننده را تاریکی پوشانده بود. موتور ماشین خرخر میکرد و انتظار میکشید که من چیزی بگویم، فحشی بدهم یا دادوهواری راه بیندازم. امّا من فقط راهم را کشیدم و رفتم.
میم شمردهشمرده گفت: «خدا رحم کرد... اصلاً حواست نبود؟»
سرم را انداختم پایین. زد زیر خنده.
«یادت باشد. یک، هیچ!»
بعد ادامه داد:
«ولی عجب گاوی بود!»
«تقصیر خودم بود.»
«چرا پرتوپلا میگویی؟ طرف اصلاً ناشیانه دور زد. ناشیانه پیچید تو خیابان. عین گاو.»
سپس هردو دستش را برد بالا و دست چپش را در مسیری کجوکوله به دست راستش نزدیک کرد. توضیح داد که آن رانندهی بیشعور، اینطور آمده است و قانوناً باید از کنارمان رد میشد یا میایستاد تا ما رد شویم. من چیزی برای گفتن نداشتم. صدایی نداشتم. به این میاندیشیدم که چه میشد، اگر او نبود؟
چند دقیقه
بعد، بحث قبلی را پی گرفت: «نگاه کن علیرضا، من الان سه انتخاب دارم. پزشکی بقیةالله،
پزشکی سپاه، حفاظت، افسری. درواقع، چهارتا! حواست هست؟ خب. گفتم که پزشکی بقیةالله تا ظهر تعهّد
دارد فقط. بعدازظهر میتوانی بروی مطب خودت. ولی پزشکی سپاه اینطور نیست. تماموقت
در خدمتشان هستی. این را هم بهت گفتم که دوستم علیرضا شهبازی... راستی استاد، آخرش نفرمودی که اگر
جای من باشی کدام را انتخاب می کنی؟ ها؟ نظرت چیست؟»۱
چند ثانیه بهسکوت گذشت.
با همان لحن قبلی پرسید: «یعنی واقعاً حواست نبود؟»
«نه بهخدا. نه...»
۱. حالا یادم نیست دقیقاً همینها را گفت یا نه! درست و غلطش را نمیدانم والا.
- فرستهی قبلی: نوشتن را بوسیدم و گذاشتم کنار
نوشتن را بوسیدم و گذاشتم کنار
میگویند گابریل گارسیا مارکز در اواخر عمر که فراموشی گرفته بود، دیگر رغبتی به نوشتن نداشت. نمیدانم وقتی یک نویسنده رغبتی به نوشتن نداشته باشد، چه خاکی باید بر سر بریزد؟ هرچه باشد، اتّفاق ناگواری است و حق آن است که زمین و آسمان در سوگاش جامه از تن بدرند و مویه کنند! درواقع، خیلی از هنرمندها آنقدر درگیر زندگی و دردسرهایش میشوند، آخرش به این نتیجه میرسند که اصلاً هنر کیلو چند؟ نویسندهها نیز بههمین سیاقاند. خودشان تبدیل میشوند به شخصیّتهای داستانی و از بس قصّه و غصّه برایشان پیش میآید که دیگر نای داستاننویسی نمیماند برایشان. آیا این سرانجام در انتظار من هم است؟ بهنظرم نه. چون همین الان به این سرنوشت دچار شدهام و نوشتن را بدرود گفتهام (دماغش سه سانتیمتر دراز میشود).
- فرسته قبلی: از آهنگ که حرف میزنم، از چه حرف میزنم؟
از آهنگ که حرف میزنم، از چه حرف میزنم؟
- فرستهی قبلی: سؤال هشتم
سؤال هشتم
دو روز پیش خواندن کتاب از علم سکولار تا علم دینی را به پایان بردم. اکنون سه انتخاب دارم:
۱. مباحث این کتاب را خلاصهبرداری کنم تا در ذهنم بیشتر ماندگار شود؛
۲. کتاب دیگری از این نویسنده بخوانم، با موضوع مشابه (تحلیلی از دیدگاههای فلسفی فیزیکدانان معاصر)؛
۳. بروم سراغ کتاب دلخواهم که مدّتهاست انتظارش را میکشم (عدل الهی).
نظر شما؟
پینوشت: معرّفی سه کتاب مَشتی، بهطور زیرپوستی. :))
- فرستهی قبلی: راههای آسمان شب را از یاد بردهام