یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

رکابم را از طلا و نقره سنگین کنید که من شاه پرده‌دار را کشته‌ام. من کسی را کشته‌ام که پدر و مادرش از همه بهترند. خورجینم را از لعل و یاقوت و زمرّد پر کنید که من حسین پسر اسدالله را کشته‌ام...

موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۶ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۴۸
علیرضا

روی درخت‌ها شهری‌ست. اهالی آن هرروز جشن می‌گیرند و هیچ‌گاه یک‌جا بند نمی‌شوند؛ از این کوچه به آن کوچه و از این خانه به آن خانه پرواز می‌کنند. صدای شوخی و خنده‌شان همیشه بلند است. آدم‌ها را به محفل خود راه نمی‌دهند و چه بهتر! خیابان‌های این شهر نه دیوار دارد و نه خط‌کشی. هوا را هم آلوده نمی‌کند و همواره سبز و معطّر است. اهالی بازیگوش آن تنهایی را شکنجه می‌کنند. هرگاه که از کنار این شهر می‌گذرم، لحظه‌ای می‌ایستم و برای شهروندانش دست تکان می‌دهم. با جیک‌جیک شاد و زنگ‌داری جوابم را می‌دهند. آن‌وقت دلم از سینه‌ام می‌پرد بیرون و پابرهنه می‌دود سمت آنها. از پله‌هایی نامریی می‌رود بالا و کنار آنها روی شاخه‌ها می‌نشیند و جیک‌جیک می‌کند. دل آن بالا خوش‌گذرانی می‌کند و تنهایی را روی زمین جا می‌گذارد. روی درخت‌ها شهری‌ست...

اعتراف: باید می‌نوشتم «مناسب ردّه سنی زیر ده سال». :دی

موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۲۴
علیرضا

(در یک بعدازظهر تابستانی، خانواده آقای گاف در آرامشی نسبی فرو رفته بود. مادر و همسر آقای گاف پلک ها را روی هم گذاشته بودند، آقای گاف به‌طرز حیرت‌آوری در عصر شکوفایی فنّاوری، روزنامه می‌خواند و پسر و دختر آقای گاف با گوشی‌هایشان مشغول بازی دونفره‌ی ماین‌کرافت بودند. ناگهان اتّفاقی افتاد که این آرامش را به هم زد و ولوله‌ای به پا کرد؛ صدایی بسیار عجیب و رگباری بلند شد.)

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۰۷:۳۸
علیرضا

سکوتِ من آبستنِ کلمه‌هاست. سینه‌ام غرق در آرامشی‌ست، مشکوک. بیش از هر زمان دیگری محتاجم به نوشتن امّا چیزی مرموز سدّ راه کلمات شده است؛ چیزی بس بی‌رحم، بس بی‌مروّت، بس ظالم. راستی، نوشتن چگونه بود؟ همه را برده‌ام از یاد. صفحه‌ی وُرد نگاهم می‌کند؛ خالی‌خالی، مثل دیو سپید. شهری شده‌ام با هزاران کوچه‌ی پیچ‌در‌پیچ که یکدیگر را گم کرده‌اند. دارم سعی می‌کنم ادای شاعرها را درآورم امّا بس است. اداواطوار دیگر کافی‌ست. شاعران را خبر سازید که بیایند و مرا از نو بسرایند.

موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۱۰
علیرضا

چند روز پیش، متنی درباره عاشورا نوشتم. سبک‌وسیاق متن را از پادکست‌های نیوفلدر تقلید کرده بودم. این پادکست‌ها را آقای یاسین حجازی می‌نویسد و کارگردانی می‌کند. خوش‌ساخت و شنیدنی‌اند.

متن‌ام را در تلگرام فرستادم برای ایشان تا اگر شایسته بود، پادکست‌اش کنند. پاسخ داد:

متشکرم. 

بی‌شک کائنات هم متشکر است که شما برای حضرتِ حسین متنی آفریدید.

و گفت:

 

 

۱۲ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۰۰ ، ۱۸:۲۲
علیرضا

تا الان به طول عمر خود فکر کرده‌اید؟ دوست دارید چند سال در دنیا زندگی کنید؟ بالاخره باید تصمیمی گرفته باشید. هر آدمی لازم است در زندگی مشخّص کند که چند سال و چند ماه و چند روز و چند ساعت دیگر نیاز دارد تا بتواند به کارهایش برسد. برای نمونه، هفتاد سال و یازده ماه و بیست‌وچند روز، یک عمر نسبتاً آبرومندانه است؛ چون روزِ مرگِ آدم می‌افتد در حوالی نوروز و خودبه‌خود در میان مردم احساسِ خوشایندی ایجاد می‌شود که فلانی را خدا بیامرزد که در چه روزهایی از دنیا رفت! 

انتخاب کردید؟ طول عمرتان را می‌گویم. ممکن است که لحظه‌ای چشم‌هایتان را ببندید و بدان بیندیشید؟ کار دشواری نیست. چند عدد به‌ترتیب ردیف کنید تا سال‌ و ماه‌ و روز و ساعت و دقیقه و ثانیه و صدم‌ثانیه‌ی عمرتان دقیقاً مشخّص شود. خب؟ هروقت انجام دادید، چشم‌هایتان را باز کنید و خط بعدی را بخوانید.

۱۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۲۵
علیرضا
پویش داریم، چه پویشی! چه جایزه‌هایی! برای وبلاگ‌نویس‌ها، چه جایزه‌ای بهتر از کتاب؟ بشتابید که مدیر نشر صاد، خوش‌خبر آمده است: اینجا
موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۴۴
علیرضا

آهای! با شما هستم که خاموش در آن گوشه نشسته‌اید. یک قدم بیایید جلوتر. سخنی هست که لازم باشد بگویید به من؟

من دو سال است که دارم وبلاگ می‌نویسم. در وبلاگ دوست‌هایی پیدا کرده‌ام و تا دلتان بخواهد، چیز یاد گرفته‌ام. خودم چیزی نداشته‌ام که به کسی یاد بدهم. دست‌خالی آمده‌ام تا دست‌پر برگردم. از شما چه پنهان، حالا که سیاهه‌ی نوشته‌هایم‌ را مرور می‌کنم، دنیایم تیره‌وتار می‌شود! آخر، کلمه‌بافته‌هایم مفت هم نمی‌ارزند. به‌قول نادر ابراهیمی: «چیزی نیست که چیزی باشد». همه‌مان در کلاس دوّم دبیرستان در کتاب تفکّر و سبکِ زندگی خوانده‌ایم که چیزهایی که چیز باشند، از چیزهایی که چیز نباشند، چیزترند. آن‌وقت هر چیزی که چیزتر باشد، لابد نویسنده‌ی خیلی چیزی هم داشته! چرا می‌خندید؟ من دارم یک بحث فلسفی را با شما مطرح می‌کنم، آن‌وقت شما هرهر می‌خندید؟

اصلاً به این سؤال جواب بدهید: به‌نظرتان، نوشته‌هایی که چیزی نباشند، چه نام دارند؟ نمی‌دانید؟ همین است دیگر. وقتی کلاس را جدّی نمی‌گیرید و به‌جای فکرکردن خوراکی می‌خورید یا موشک‌کاغذی هوا می‌کنید و سر کچل مرا نشانه می‌روید، عاقبتی جز این ندارد. حالا که پشیمان شده‌اید، بیایید تا بیاگاهانمتان. نگویید که «بیاگاهانمتان» را هم نمی‌فهمید. از خدا شرم ندارید؟ از وعده‌ی رستاخیز نمی‌هراسید؟ متأسفم. معنای «بیاگاهانمتان» را خودتان باید پیدا کنید‌. چون توضیحاتش جزو «بیشتر بدانیم» است و برای کنکور هم نمی‌آید. مشکل از نظام آموزشی است. بیخود بهانه هم نیاورید. اگر خودتان را نیاگاهانید که معنای «آگاهانیستن» چه می‌شود، سر ترم از خجالتتان در می‌آیم. این گوی و این نشان یا درست‌تر بگویم، این خطّ و این میدان. می‌بینم که چهره‌تان گُل انداخت! آفرین. 

حالا می‌آیید تا بیاگاهانمتان؟ بسیار عالی. بنابراین، آگاه باشید که نوشته‌هایی که چیز نیستند، نامشان کتاب است! باور کن! آنقدر کتاب در این عالم چاپ شده و همه‌مان هم خوانده‌ایم و در مدرسه هم امتحانشان را داده‌ایم و از مراتب چیزبودنشان بهره‌ها برده‌ایم که دیگر جایی برای ابهام نمی‌ماند!

بگذریم. اخلاق مادربزرگ‌طورم را ترک می‌کنم و زیاده‌گویی را کنار می‌گذارم. از شما می‌خواهم که پند و نصیحتم کنید و مثل یک دوست خوب -یا اگر نمی‌خواهید با من دوست باشید، مثل یک وبلاگ‌نویس خوب، یک مخاطب خوب، یک رهگذر خوب، یک فیلسوف خوب، یک خلبان خوب، یک میوه‌فروش خوب، یک پزشک خوب، یک مکانیک خوب، یک فامیل‌دور خوب، یک «الحمدلله که سالی‌ یه بار می‌بینمتِ» خوب، یک «پاک‌کُن‌شورِ ریختِ کلمه‌هات رو ببرنِ» خوب، یک مرده‌شور خوب، یک زحمت‌کش خوب، یک رییس‌جمهور خوب، یک «برید به جهنّم»گوی خوب، یک کلیدساز خوب، یک تَکرارکننده‌ی خوب، یک «وان دیقه پِلیز»گوی خوب، یک یقه‌سفیدِ پیشانی‌سوخته‌ی خوب، یک نماینده‌ی تبدیل‌به‌شهردارشونده‌ی خوب، یک پول‌بیت‌المال‌خورنده‌ی خووووووووب یا یک هرچه خودتان صلاح می‌دانید- نقاط ضعف و قوّتم‌ را در وبلاگ‌نویسی به من بگویید. پیشنهاد، انتقاد، هرچه باشد. پیشاپیش سپاسگزارم. 

اکنون، بااجازه از منبر پایین می‌آیم و میکروفون را می‌گذارم جلوی شما، بفرمایید. بسم الله:

۱۰ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۱۶
علیرضا

نتایج چندبرابرظرفیّت رشته‌های دارای شرایط خاص(یا همان نچردشخ!) رسید. آنطور که سنجش‌ می‌گوید، من به دو دانشگاه معرّفی شد‌ه‌ام: دانشگاه صداوسیما و دانشگاه فرهنگیان(مستحضر می‌باشید که معّرفی‌شدن به‌معنای قبولی نهایی نیست). فی‌الحال، اگر مراحل ثبت‌نام و مصاحبه را برای دانشگاه صداوسیما یا فرهنگیان تا آخر انجام بدهم و از قضا قبول هم بشوم، رشته‌های دیگر را از دست می‌دهم؟ نمی‌شود مثلاً مُخیّرم بکنند بینِ معلّمی فرهنگیان و کامپیوتر شریف؟ ها؟ :/

۲۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۳۹
علیرضا

نشسته‌ای پای دیگ حلیم. چوب بزرگی را که شبیه پارو است، با دستانت گرفته‌ای و محتویات دیگ را هم‌می‌زنی. هُرم آتش به صورتت می‌خورد. کسی در اطرافت نیست که پارو را بدهی به او. چاره‌ای نداری، جز تسلیم‌شدن. دهانت ‌به‌سانِ کاسه‌ی سفالیِ هزاران‌ساله‌ای است؛ ترک‌ترک، خشک‌خشک. چشم‌هایت را بُخار داغِ دیگ می‌سوزاند و نزدیک است آن‌ها را در کاسه‌ی کوچکشان بجوشاند.

فرض کن که پاهایت به زمین چسبیده‌اند و دست‌هایت پارو را رها نمی‌کنند؛ انگار از تو فرمان نمی‌برند. نمی‌توانی گریخت. فرض کن که شیر آب خانه‌تان هم خراب است. همسایه‌ها هم بی‌آب شده‌اند. هیچ آبی در این اطراف نیست. حتّی تصوّرش گلویت را می‌سوزاند، نه؟ تنها و تنها باید هم‌بزنی و هم‌بزنی. لحظه‌ای، فقط لحظه‌ای کافی‌ست که از کارت دست بکشی تا گندم‌ها در آبِ جوشان فرو بغلتند و به آغوش داغِ دیگِ رِهین بچسبند و زغال. پاره‌پاره زغال سیاه، بدمزه و زشت. آن‌وقت در جای‌جای دیگ پراکنده می‌شوند و دیگر باید از خیر نذری گذشت. 

تمام زحماتت بر باد می‌رود. می‌دانم. مسیر دهان تا معده‌ات، تا روده‌هایت، مثل قناتی بی‌آب و نمور شده است، در دل زمینِ کویر، همه‌اش خشک، ترک‌ترک. کاش ذرّه‌ای آب بود‌. فقط ذرّه‌ای. کم‌اش هم زیاد است. اسم‌اش هم خوش‌آهنگ است و خیال‌اش هم دلپذیر... آب!

۱ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۱۹
علیرضا