اینم یه جورشه دیگه، خودم رو میگم
در ادامه همون پست قبلی این یکی رو هم با زبان محاوره می نویسم و تا جای ممکن از علایم نگارشی دوری میکنم. شاید عجیب باشه ولی اینم یه جور شورشه. شورش بر علیه محدودیت های ذهنی ای که واسه خودم ساخته بودم تو نوشتن و حالا میخوام آزادانه تر و خلاق تر بنویسم به تعبیری. اصن میخوام خودمو خالی کنم به قول معروف!
۷. عدد روزنوشته ها رو حفظ می کنم. یعنی این هفتمین یادداشتیه که می نویسم. یادداشت یادداشته، چه یه خط باشه چه نیم صفحه.
۸. یکی از بدیام اینه که - یا به قول امروزیا یکی از باگ هام - اگه با کسی دعوا کنم دیگه دلم باهاش صاف نمیشه. یه چیزی یه جای دلم می شکنه و با هیچ چسب یک دو سه ای هم نمیشه چسبش زد. دیگه اون حالت روز اول رو نداره. مثالش همین خواهرم که گفتم براتون. الان سر هیچ و پوچ باهم سرسنگینیم و گاهی هم که کلامی رد و بدل می کنیم از سر ناچاریه و چیزی که بیشتر نمود داره، یه احساس غریبه بودنه. کاش با هفت پشت بیگانه غریبه بودی. وقتی آدم با همخون خودش غریبه بشه یه حس خیلی بدیه که نمونه نداره.
۹. یا مثلا هم اتاقیم. دوست قدیمیم بود از زمان راهنمایی. دوست که میگم منظورم همکلاسیه. همکلاسی هم نبودیم، هم پایه بودیم. من تو کلاس بغلی بودم، اون تو کلاس بغلی و هردو یه پایه درس می خوندیم. این دوستمون خیلی باهاش ناسازگارم. گروه خونی و تیپ شخصیتی مون صفر تا صد با هم فرق می کنه. من آرومم اون تنده. من یواشم اون سریعه. من سکوت می کنم اون حاضر جوابه. یه بار یه دعوای مفصل با هم داشتیم تو مدرسه و کار به دفتر کشید و نمی دونم اصلا سر چی بود ولی بعد از اون با هم آشتی کردیم. از اون آشتی ها که از دعوا بدتره و از اون احترام ها که به هم میذارید مبادا دوباره دعوایی شروع بشه. القصّه زد و این دوستمون تو دانشگاه من قبول شد. من سال دومم اون سال اول. تو خوابگاه هم اتاقی شدیم چون بچه های شهرمون تو یه اتاق هستیم کنار هم. اوایل خوب بود همه چی یعنی اتفاق خاصی نیفتاده بود. تو فصل امتحانات بالاخره اون انبار باروتی که هردومون مخفیش می کردیم ترکید. اون و یه دوست دیگه بازم امسال قبول شده و البته بهترین دوست یا حداقل یکی از بهترین دوستامه، شروع کردن به سر و صدا کردن. اونم کی؟ چهار نصفه شب. تا چهار نصفه شب بیدار بودن و به بهونه درس هرهر و کرکر راه انداخته بودن و می خندیدن. منم آقا اعصابم داغون. بقیه پتو رو کشیده بودن رو سرشون که یعنی خوابن، ارواح عمه شون. از جا بلند شدم و یه نگاه انداختم بهشون. یه ذره ساکت شدن. گفتم: یا این بساطو جمع کنید یا میرم به سرپرستی خبر میدم. دیگه از اون لحظه به بعد اون روی بی رحم وجودمو نشون دادم. روز بعدش با بقیه هم اتاقی ها حرف می زدیم سر اتفاقات دیشب. اون دو دوستمون نبودن. گفتیم اینطوری فایده نداره و یه سری خط و نشون براشون کشیدیم. وقتی به گوش اون دوستمون رسید، همون که از قدیم همکلاسیم بود، ناراحت شد. طلبکار هم شد. گفت چرا در نبود من برام جلسه گذاشتید؟ مرد و مردونه جلوی خودم می گفتید اگه غیرت دارید. دیگه خلاصه بگومگو کردیم و داد زدیم و رگ گردن باد دادیم و بعدش هم آتیشا خوابید و دوباره همه روابط عادی شون رو از سر گرفتن، غیر از من. هنوز هم باهاش سرسنگینم. نه اینکه قصد و غرضی داشته باشم، مدلم اینجوریه.
۱۰. حالا هرچند به اون دوست دومیم که بازم امسال قبول شده بود و گفتم بهترین دوستمه، گفتم میدمت به سرپرستی. ولی برخلاف یادداشت شماره هشت، خیلی راحت باهاش کنار اومدم. بهتره بگم با هم کنار اومدیم. اصن اون اتفاق ما رو به همدیگه نزدیکتر کرد و اینقدر با هم جور شدیم که کلی عکس از همدیگه داریم. جالبیش اینه که گوشی من پر از عکسای اونه و گوشی اون پر از عکسای من! میخوام اینو بگم که مورد شماره هشت یه سری استثنائات هم داره.
۱۱. عیدتون مبارک.
همون «گرگها از برف نمی ترسند»
می خوام این پست، پا بذارم روی اصول قبلی ام در نوشتن و به زبان محاوره بنویسم. چون حالت روزانه طور داره بهتر دیدم این مدلی باشه. البته اینکه کانال تلگرام هم دارم و اونجا هم محاوره می نویسم تو این تصمیمم بی تاثیر نیست. (اسم کانالم صحرابانه. یه بار به روز میشه، یه سال به روز نمیشه. ولی دوست داشتید عضو شید لینک نمیکنم که ببینم کی حال داره تو تلگرام پیداش کنه:))
۱. نفس عمیقی می کشم... انگشتام رو تو هم قفل می کنم و خیلی آروم می شکونم: تق! از کجا شروع کنم؟ از کتابی که خوندم امروز. توضیحات مفصلش رو تو کانال نوشتم. اسم کتاب اینه: گرگها از برف نمی ترسند نویسنده اش محمدرضا بایرامی و اینقدر گفتم نویسنده ی محبوبمه که خسته شدم. راجع به زلزله ی سال پنجاه و هفت اردبیله ولی این توضیح کافی نیست برای یه رمان. راجع به دو دوست صمیمیه به اسم های یوسف و فتاح. اینا اونقدر صمیمی ان که با هم قهر می کنن. یکیشون می خواد از روستا بره شهر و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نکنه زلزله میاد. همه چی خراب میشه. آدمها خراب میشه. چیز می میرن. مصیبت رو مصیبت. باید بخونید. بی خیال. اینم بگم که این رمان به وجد آورد منو.
۲. جمله های آخر بند قبلی رو به تقلید از رادیو چهرازی نوشتم، می دونم. گاهی فکر می کنم برای بستری شدن تو تیمارستان چی کم دارم؟ جز اینکه فکر می کنم دیوونه ام، در صورتی که باید فکر کنم سالمم. اونی که فکر می کنه سالمه دیوونه است و اونی که فکر می کنه دیوونه است بازم دیوونه است ولی سالمه. چی شد :/
۳. ویرایش نمی کنم. نیم فاصله هم نمیذارم.
۴. دو روزه خواهرم باهام قهره. یعنی قهر نیستا ولی رفتارش مثل آدمای قهرکرده است. وقتی از در میام تو و با صدای بلند سلام می کنم سرش تو گوشیه. نه نگام می کنه نه جوابمو میده. وقتی از کنارم رد میشه نگام نمی کنه. منم که خجالتی مطلق. شایدم مغرورم و به خودم میگم خجالتی. یه جوری رفتار می کنه انگار من باهاش هفت پشت غریبه ام. بابا لعنتی من برادرتم.
۵. زشت نیست حالا ویرایش نمی کنم؟
۶. دیگه چی بگم. شب رفتم قدم زدم ساعت ده. ساعت یازده و نیم برگشتم. گوشیمم جا گذاشتم خونه که مثلا ازش دور باشم. قدم زدن رو دوست دارم در عین حال که ازش بدم میاد. اصلا این روزها همه چیز رو دوست دارم، در عین حال که ازشون بدم میاد.
ما بیتو تا دنیاست، دنیایی نداریم...*
انیمه «نام تو» را که دیدم، با خودم فکر کردم یعنی عاشقشدن باید مثل این انیمه باشد؟ یعنی هر کس نیمه گمشدهای دارد، در جایی که نمیداند کجاست و زمانی که معلوم نیست کی؟ اگر اینطور باشد، احتمالاً هیچکس هیچوقت عاشق نخواهد شد، یا حداقل به این زودیها نه. اینکه تمام عمر را به امید کسی سپری کنی که قرار است تمام آمال و آرزوهای تو را برآورده کند و از هر نظر برای تو و متعلّق به جهان توست، احمقانه است.
مصطفی زمانی در خندوانه میگفت: «عشق هنگامی رخ میدهد که آدم ضعیف شود و وجودی را بیابد که از او قویتر است». من این روزها در ضعیفترین حالت ممکن به سر میبرم. شاید اگر چند روز به همین منوال بگذرد، سر از طبقه همکف جهنّم در بیاورم. البته عشق مدّتی تکانم داد و مرا به تکاپو واداشت. بهسوی پرکردن خلأها راهنماییام کرد و درست وقتی که داشتم به درجاتی ناچیز از کمال میرسیدم، تنهایم گذاشت.
* ما بیتو تا دنیاست، دنیایی نداریم/ چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم (سلمان هراتی)
من که هرآنچه داشتم، اوّل ره گذاشتم...*
باید میدانستم که دلکندن به این راحتیها نیست. باید میدانستم که وقت جدایی، تکههایی از غرور و عاطفهات را برای همیشه از دست خواهی داد و از این پس، هیچ چیز سر جایش نخواهد بود. آری... زودتر از اینها باید میدانستم تا وارد این بازی خطرناک نمیشدم و دلم را دودستی تقدیم نمیکردم. حالا جواب غرور شکستهام را کی میدهد؟ حالا با دلی که نیست، چگونه بسازم و دم نزنم؟
خدایا تو شاهدی که قصدم از این ماجرا اوّل و آخر تو بودی. کسی را از تو طلب کردم که چند سر و گردن از من بالاتر باشد و به تو نزدیکتر. صلاح ندانستی... نشد. راضیام به رضای تو. شکر بابت داده و ندادهات. آرامم کن به آوای دلنشین اجابتت.
* من که هرآنچه داشتم اوّل ره گذاشتم
حال برای چون تویی اگر که لایقم بگو
(محمّدعلی بهمنی)
مشتری گرامی؛ سالروز تولدتان را صمیمانه تبریک میگوییم
بانک تجارت و همراه اوّل در پیامی امروز را بهم تبریک گفتند؛ چون تولدم بود. به بچهها خبر ندادم، چون گاهی از گفتن این چیزها عاجزم. در توانم نیست که بایستم رو به بچّهها و بگویم: «هی! یه خبر خوب! امروز روز تولد منه» و آنها با لبخندی ساختگی بگویند: «عه چه خوب! ایشالله صد سال زنده باشی» و یا حتّی بزنند تو ذوقم که: «خب که چی؟ تو هم حوصله داری!» از این دو حال خارج نیست. من دوست دارم از ته دل بهم تبریک بگویند. از ته ته دل. که گفتند. پدر و مادر و خواهرم. درست وقتی که انتظارش را نداشتم، برای کاری آمدند ایلام و بعد از دو هفته همدیگر را دیدیم و آنها گفتند: «تولدت مبارک! خواهرت انداخت یادمون». بعد رفتیم غذا خوردیم، بعد آنها برگشتند خانه و من آمدم خوابگاه. همین برایم کافی بود. گفتم: «نیازی نبود به این کارها. همینکه شما رو دارم، از همهچیز برام مهمتره. دوستتون دارم». در واقع نگفتم. زبانم نچرخید که بگویم.
بلد نیستم... بلد نیستم...
حیرانتر از همیشهام. روزوشب گرفتار اویم و خیالش دمی آسودهام نمیگذارد. هر لحظه برایش گوشبهزنگم؛ امّا دریغ از تماسی یا پیامی که از او خبری بدهد. ناگهان این عشق بود که از ناکجایی همیشهآباد سبز شد و برگههای امتحانی خود را از جیب درآورد: «بنویس و هیچ مگو!» برگهای با سؤالهای تمامتشریحی و دلی که از همهٔ جوابها تنها یک جمله بلد است: «بلد نیستم!»
نه به خرید کتاب، تا اطلاع ثانوی!
۱. تازگیها به بلوغی در خرید کتاب رسیدهام. شاید هم دارم میرسم. شعارم این است: «خواندن، بهجای خریدن!» تا کتابهای قبلیات را نخواندهای، کتاب جدید نخر. امانت هم نگیر. مربوط است به همان عهدی که ماجرایش را خواندهاید. نوعی تحریم علیه کتابهای خارج از خانه. کتابهای داخلی از وقتی خبر این تحریم را شنیدهاند، یکییکی جلو میآیند و در حالیکه در جلد خود نمیگنجند، از من تمنّا میکنند که بخوانمشان! من هم قصد ندارم دلشان را بشکنم. حتّی امروز برای اوّلین بار در تاریخ زندگانیام، دستخالی از کتابفروشی بیرون آمدم و در برابر تمام وسوسههای شیطان کاغذی ایستادگی کردم.
۲. یکی دو ماه از اینستا دور بودم و چه روزهای خوبی داشتم! یک بار دوست همخوابگاهیام -که خدا عقلش بدهد- گفت: «اینستا نداری؟» لحنش طوری بود که احساس عقبماندگی بهم دست داد. وقتی گفتم: «نه» بیکار ننشست. از سر خیرخواهی برایم نصبش کرد و روزگارم را به هم زد. بعد از خواندن کتاب در ستایش سکوت تصمیم گرفتم بیشتر سکوت کنم. هرچند اگر این کتاب را نمیخواندم، باز هم موجود ساکتی بودم. در هر صورت، لایککردن و استوریگذاشتن هم نوعی سروصداست. بنابراین بیآنکه با خودم کلنجار زیادی بروم، اینستا را از روی گوشیام پاک کردم. میدانم که بارها این کار را کردهام ولی پشیمان نیستم. فعلاً سکوت مهمتر است.
۳. حالا که این متن را ویرایش میکنم و میخواهم دکمه ذخیره را بزنم، فقط من بیدارم و اجنّهای که منتظرند لامپها را خاموش کنم تا دخلم را بیاورند! باران هم از چند ساعت پیش بیوقفه میبارد. عصری پدر با هیجان میگفت: «خدا را شکر... خدا را شکر... جوی آبها پر میشود». جوی آب نزدیک باغمان را میگفت. راستی چرا دوست ندارم موقعی که باران میبارد، بخوابم؟ دلم میخواهد همینطور بیدار باشم تا سحر و باران ببارد و ببارد و ببارد. خدایا شکرت.
دوست کتابخوان من، سهراب
با خودم عهد بسته بودم که پیش از اتمام کتابهای انبوه اتاقم، کتاب جدید نخرم. ولی چرخ روزگار همیشه به مراد آدم نمیچرخد. دیروز عصر اتفاقی افتاد که باعث شد این عهد را بشکنم. در واقع هم شکستم و هم نشکستم!
بعد از سالها سهراب را در خیابان دیدم. یکی از بهترین دوستانم در مدرسه. با هم قدم زدیم و خاطرات گذشته را زنده کردیم. سهراب بسیار اهلمطالعه بود، بیشتر از من حتّی. تنها عیبش در عالم رفاقت این بود که دست به جیبش قوی نبود. توی خیابان وقتی چشمش افتاد به ویترین کتابفروشی، گفت: «قصّههای مجید! مثل فیلمش قشنگه؟» گفتم: «آره، خوندمش». گفت: «جدّی؟ بریم ببینیم چنده». گفتم: «نه، تو ترکم». گفت: «جدّی میگی؟ ترک اعتیاد؟» گفتم: «نه بابا» و قضیه عهد و پیمانم را برایش توضیح دادم.
فروشنده گفت: «دویست هزار. ناقابله». همینطور الکی گفتم: «مهمان من باش». سهراب گفت: «عمراً اگه بذارم دست به جیب ببری». بعد دست کرد توی بارانی خاکستریاش تا کیف پولش را دربیاورد. جیبهای بیرونیاش را هم گشت. نبود. گفت: «چیزه... پالتو رو اشتباهی پوشیدم! مهم نیست، بریم». گفتم: «نه باباااا» و هنوز الفها ادامه داشت که فوری کارت اعتباریام را گذاشتم روی میز فروشنده، طوری که شترق صدا کرد. به زور سعی کردم نزنم زیر گریه. خلاصه پول کتاب را دادیم و آمدیم بیرون و اینطوری شد که عهدم را شکستم و نشکستم.
سهراب امروز برگشت به شهرشان. دلم برایش تنگ میشود. البته بیشتر برای بدهیاش. امیدوارم در این سالها که ندیدهامش، تغییر کرده باشد و دست به جیبش بهتر شده باشد. یعنی بهش زنگ بزنم، زشت نیست؟ نه بابا، کتابخوان پول رفیق کتابخوانش را بالا نمیکشد. مطمئنم.
درس و عشق و قاعدههای شکسته
بسمالله
شنبه امتحانات شروع میشود و طبق معمول هنوز یک کلمه درس نخواندهام. عکس شهدا را میزنیم، عکس شهدا عمل میکنیم. به یکی دلبسته شدم. خانهشان مرکز استان است، یعنی نیمساعت فاصله. محجبه است. فرهنگی نیست، یعنی دانشجومعلم نیست. چند ماه از من بزرگتر است. ترم آخر است. از همه لحاظ مورد تایید است، این را دوستانش میگویند. دلم طوفانی است. دلیلش را نمیدانم. گناه میکنم و توبه میشکنم. گناه میکنم و توبه میشکنم. توبه میشکنم و گناه میکنم. من لیاقت عشقش را ندارم، حتّی اگر او بخواهد. میخواستم این مطلب نامنظّم باشد و از هر دری بنویسم. سخن عشق آمد، قاعدهها به هم ریخت...
به تقلید از هزارتوهای وبلاگ هیچ