یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

آقای مدیر از جا بلند شد و صندلی را کوبید به دیوار. گفت: «تو اخراجی!»

پسر سرش را انداخته بود پایین. با دقت تمام به مورچه‌هایی نگاه می‌کرد که روی پرونده آبی‌اش قدم‌رو می‌رفتند و دانه‌های کوچکی را حمل می‌کردند. بعد، پایه‌های چوبی میز را می‌گرفتند و لیز می‌خوردند به زمین و در آخر زیر مبل‌ها گم و گور می‌شدند. صدای قدم‌های مدیر نزدیک و نزدیکتر شد: «معلوم هست کی تو رو تربیت کرده؟»

چند ثانیه بعد سر و کله یک مورچه هراسان پیدا شد که انگار راه را گم کرده بود. دور و بر خودش می‌چرخید و همزمان مواظب بود بار گران از دوشش نیفتد. پسر دستش را از آستین درآورد و دراز کرد سمت مورچه. جای زخم‌ها از آستینش افتاد بیرون. مورچه با اعتمادی عجیب و غریب از نوک انگشت بچه بالا رفت و در هوا چرخید و پایین مبل در کنار دوستانش فرود آمد.

مدیر با پسر چشم در چشم شد: «زنگ می زنی به مادرت که بیاد. فهمیدی؟»

پسر گفت: «من این کار رو نمی‌کنم.»

مدیر گفت: «مگه دست خودته؟»

پسر خواست چیزی بگوید امّا لبش را گاز گرفت. احساس کرد چشم‌هایش دارند می‌سوزند. احساس کرد اناری در گلویش گیر کرده که راه نفس‌کشیدن و حرف‌زدنش را می‌بندد. نگاهش را از مدیر دزدید و دوباره پرونده را نگاه کرد که دیگر هیچ مورچه‌ای روی آن راه نمی‌رفت.

آقای مدیر دور اتاق قدم زد. از قفسه کتاب‌ها به سمت در اتاق و برعکس. پشت صندلی پسر. سعی می‌کرد تعداد موزاییک‌ها را بشمرد. یکی. دوتا. سه تا. چهارتا. پنج تا...

-فحش داد آقا.

-چه فحشی؟

-گفت بی‌پدر.

مدیر سر جایش ایستاد و دست برد لای موهایش. خیره شد به پنجره. بچه‌ها گوشه‌ای از حیاط جمع شده بودند و پنجره دفتر را نگاه می‌کردند. یکی از آن وسط دماغش را گرفته بود و تکان نمی‌خورد. از همه بلندتر بود. آقای مدیر اخم کرد و پرده‌ها را کشید.

-بیجا کرده همچین حرفی زده!

آقای مدیر برگشت پشت میز. کاغذ سفیدی درآورد. با خودکار آبی شروع کرد به نوشتن. سه سطر نوشت. کلمه‌ها مثل مورچه پشت هم ردیف شدند. ناگهان ردیف مورچه‌ها به هم خورد. کاغذ را مچاله کرد و انداخت زیر میز. عینکش را از رو چشم برداشت و گفت:

-دلت واسه بابات تنگ شده؟

پسر روی پرونده که حالا باز شده بود، دنبال چیزی می‌گشت. دنبال کلمه‌ای. شاید اسم پدرش. فکر کرد که ای کاش همین الان بابایش اینجا بود تا از او این جمله را می‌شنید: «خوب کردی زدیش پسرم! روسفیدم کردی». ولی نبود. اگر هم بود آیا همین جمله را می‌گفت؟ پسر احساس کرد که الان است که انار بشود هزارتکه.

۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۲ ۱۹ آذر ۰۱ ، ۱۲:۴۲
علیرضا

شما هم وقتی به وبلاگ‌هایی برمی‌خورید که سال‌هاست چراغشان خاموش شده، به این فکر می‌کنید که صاحبانشان کجا هستند؟ زنده‌اند یا مرده؟ اگر مرده‌اند، هنوز هم به یاد وبلاگشان می‌افتند یا نه؟ اگر زنده‌اند، چه شد که تصمیم گرفتند دیگر ننویسند یا وبلاگشان را به‌روز نکنند؟

زباله‌گردی را تصور کنید که در لابه‌لای آت‌وآشغال‌های به‌جا‌مانده از مردم پی چیزی می‌گردد‌، یا غوّاصی که فرسنگ‌ها زیر دریا به شکار کشتی‌های متروکه می‌رود تا جواهری به دست آورد یا راز غرق‌شدن آنها را کشف کند. پرسه‌زدن در خلوت وبلاگ‌ها نیز بی‌شباهت به زباله‌گردی یا غوّاصی نیست. به‌ویژه وبلاگ‌هایی که مدت‌هاست از تاریخ انتشار آخرین مطلبشان گذشته و سرنوشت صاحبانشان نامعلوم است. این پرسه‌زدن‌ها غمی ملایم به آدم تزریق می‌کند، همراه با درصدی از امید به زندگی. غم نبودن کسی که مثل تو به نوشتن مبتلا بود و امید به زندگی‌ای که هنوز داری و فرصتی که برای نوشتن درباره‌ این زندگی در اختیارت گذاشته‌اند. حال اگر بخواهید، دوتا از صیدهایم را به شما معرفی می‌کنم:

۱-  هوش سیاه۳: نویسنده این وبلاگ دختری پانزده‌ساله است - یا بود؟ - که قصد دارد فصل سوم سریال هوش سیاه را بنویسد، فصلی که در عالم واقعیت هیچوقت ساخته نشد! او داستان خود را از جایی آغاز می‌کند که جمشید کاظمی ظاهراً کشته شده و سرگرد احمدی در مراسم سالانه بهترین پلیس دنیا منتظر دریافت جایزه است، تا اینکه... ادامه‌اش را خودتان بخوانید! وقتی خواندن مطالب را از ابتدا آغاز کنید، آرام‌آرام همپای نویسنده بزرگتر می‌شوید. انگار بعد از هر نوشته، چند سال به سن‌وسالش اضافه می‌شود و می‌تواند مثل آدم‌بزرگ‌ها قلم بزند. از یک جایی به بعد به ما خبر می‌دهد که برای خواندن ادامه داستان باید به سایت رسمی او مراجعه کنید و در آن عضو شوید. سایتی که با تأسف تمام خراب است و به این ترتیب، داستان فصل سوم هوش سیاه برای همیشه ناتمام می‌ماند.

۲- نانوشته: طبق معمول کانال جدیدی ساخته بودم، به‌اسم نامه‌های نانوشته (اگر ایتا دارید، می‌توانید در آن عضو شوید). عنوان کانال را از این شعر نظامی گرفته بودم: «هم گفته‌ی نانموده دانی، هم نامه‌ی نانوشته خوانی». امروز بی‌دلیل نام کانال را به گوگل سپردم تا ببینم چه جوابی می‌دهد؟ کانالم بالا نیامد امّا در کمال تعجّب، چشمم خورد به وبلاگی با این اسم: «نانوشته». چشم‌هایم وقتی چهارتا شد که دیدم او نیز همان شعر نظامی را زیر عنوان وبلاگش گذاشته! بی‌درنگ مشغول خواندن شدم. از زمانی که با دوستانش رفته عکاسی، تا زمانی که در ماه رمضان یک تلسکوپ را جایزه گرفته و با آن هلال ماه را نگاه می‌کرده! یا از ارادتش به هوشنگ مرادی کرمانی و جشن تولد استاد تا علاقه‌اش به کودکی،‌ در عین نوجوانی. دلنشین بود. آخرین باری که وبلاگش را به‌روز کرده بود، برمی‌گشت به سال نود و دو، یعنی ده سال پیش. در این ده سال خیلی اتفاقات ممکن بوده برایش بیفتد. الان کجاست؟ هنوز هم برای نگاه‌کردن به ماه در تلسکوپش ذوق می‌کند؟ هنوز هم نوجوانی است که اصرار دارد کودک باشد و گل‌سر کودکانه بزند؟ هنوز هم هوشنگ مرادی کرمانی را دوست دارد؟ هنوز هم می‌نویسد؟

وقتی نوشتن این مطلب را شروع کردم، قصد نداشتم که چالش باشد. صرفا می‌خواستم که شما را با اندرونی آدم‌ها بیشتر آشنا کنم. با قصّه‌ها و غصّه‌هایشان. با بغضی که بر اثر نبودنشان راه گلویمان را می‌بندد. آیا همین به‌تنهایی بهانه خوبی نیست برای حرف‌زدن؟ دوست دارید که وبلاگ‌های فراموش‌شده‌ را از غم تنهایی نجات دهید؟ اگر مایلید، یکی از این وبلاگ‌ها -یا نهایتاً دوتا- را در مطلبی جداگانه معرّفی کنید و لطفاً به این سوال جواب بدهید: «اگر قرار بود نامه‌ای برای صاحب وبلاگ بنویسید، چه می‌نوشتید؟»


حاضران: 
۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۱۷ آذر ۰۱ ، ۱۵:۴۲
علیرضا

مشخص نیست که افراد معترض حتی یک درصد مردم ایران هم نیستند؟

مشخص نیست که گروه‌های تجزیه‌طلب دارند عقده‌هایشان را سر مردم بی‌گناه خالی می‌کنند؟

مشخص نیست که این اعتراضات، ایران را نه آباد و نه آزاد، بلکه ویران خواهد کرد؟

مشخص نیست که قیام بدون رهبر و بدون آرمان واحد، راه به جایی نخواهد برد؟

مشخص نیست که خود این اعتصابات اجباری، اوج دیکتاتوری است؟

بیایید با هم حرف بزنیم، قبل از آنکه در خیابان به جان هم بیفتیم. :)

۱۴ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۷ ۲۸ آبان ۰۱ ، ۱۱:۵۲
علیرضا

من و دوستم از کتابخانه برمی‌گشتیم. یک مغازهٔ آش‌فروشی آن‌طرف خیابان بود. گفتم: «بریم یه چیزی بخوریم گرم شیم؟» دوستم گفت: «بریم». گفتم: «حلیم خوبه؟» گفت: «هرچی تو بگی». از عرض خیابان گذشتیم و جلوی مغازه ایستادیم. گفتم: «آش رشته چطور؟» گفت: «هرچی تو بگی». گفتم: «پس دوتا شله‌قلمکار». آشپز گفت: «ظرفش چقدر بزرگ باشه؟» ظرف‌ها از قیمت سیزده‌هزار شروع می‌شد تا شصت.‌‌ گفتم: «سی خوبه؟» دوستم گفت: «خوبه». گفتم: «ولی بیست و پنج بهتره». مردی که کنار ما ایستاده بود، خندید و گفت: «همه‌اش واسه پنج هزار؟» دوستم گفت: «زیاده». من گفتم: «تازه شام هم باید بخوریم». دو کاسهٔ بیست و پنج هزاری سفارش دادیم. دوستم کارتش را درآورد تا حساب کند. گفتم: «دست نزنیا» و دستم را مثل هشت‌پا انداختم رو کارت‌خوان. کمک آشپز که آنجا بود، اخم کرد و گفت: «برو عقب آقا!» آمدم عقب‌. دوستم حساب کرد. گفتم: «شرمنده کردی». گفت: «مزه‌اش چطوره؟» و من فوری یک قاشق در دهانم گذاشتم. ناگهان دهانم سوخت و پلک‌هایم بسته شد. گفت: «یواش! مگه گذاشتن دنبالت؟» بعد با هم گرم صحبت شدیم. من آش را زودتر تمام کردم و دوستم آن را داخل تاکسی خورد‌. وقتی رفتیم خوابگاه و غذای سرد و بدمزه‌ آنجا را دیدیم، دوستم گفت: «چه خوب شد آش خوردیم! سیر شدیم». گفتم: «حالا قدر من رو می‌دونی؟» گفت: «آره، خیلی».

۵ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۱ ۲۵ آبان ۰۱ ، ۱۰:۳۴
علیرضا

این روزها حال دیگری دارم، حالی نه‌چندان غریب. از خودم می‌پرسم: «چرا اینجا هستم؟ چرا همه‌چیز اینطور است و چرا طور دیگری نیست؟» راستی چه می‌خواهم از زندگی؟ بعد از بیست و اندی سال زندگی، هنوز هم با تردید از خواب بیدار می‌شوم و با سؤال‌هایی بی‌جواب به خواب می‌روم. فکر و ذکرم شده چیزهایی که ندارم: همسر، ماشین، لباس، لپ‌تاپ، کتاب! و نمی‌دانم این چیزها خالی وجودم را پر خواهند کرد یا نه. نمی‌دانم... نمی‌دانم... چرا اینطور است؟ چرا طور دیگری نیست؟

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۰۱ ، ۱۵:۴۴
علیرضا

دوستت دارم، ای سه‌رنگ جاودانهٔ هستی! ای آغوش گشادهٔ حق! ای وعدهٔ ضمانت‌دادهٔ خدا! ای مسیر سنگلاخ و بی‌انتها! راه تو از بیابان آدم و دریای نوح و آتش ابراهیم گذشته و به کوچه‌باغ محمّد مصطفی رسیده است! وجب‌به‌وجب خاک تو را ملائکه به پیمانه زده‌اند! دیر نیست آن روز که دلشکستگان عالم نام مقدّس تو را زمزمه کنند و با فریاد، این سکوت سیاه را بشکنند! خواستهٔ قلبی من این است. این ایرانی روسیاه بی‌سروپا! این خستهٔ توبه‌شکسته که به دست‌های سیّدعلی‌ات دخیل بسته است! دوستت دارم. آری، دوستت دارم، ای فردای سبز! ای گذشتهٔ سرخ! ای جمهوری اسلامی ایران!

۱۲ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۱۰ ۱۰ آبان ۰۱ ، ۲۳:۴۷
علیرضا

کلاس‌های من از شنبه آغاز می‌شود تا چهارشنبه. پنچشنبه و جمعه مثل بقیه همشهری‌ها برمی‌گردم به خانه. حالا هرچند دلم می‌تپد برای خانه، امّا وقتی بچه‌ها کوله‌هایشان را بستند، با نگاهی حسرت‌بار بدرقه‌شان کردم. چند بار به سرم زد که سوار تاکسی شوم و از کوه‌های استوار بگذرم و برسم به شهر کوچک دلبندمان، امّا ایستادگی کردم. اینجا کار ناتمامی دارم که باید به اتمام برسانم‌. این دو روز پنجشنبه و جمعه، فرصتی است تا بیشتر روی خودم کار کنم. شاید آدم‌ها در غربت بهتر رشد می‌کنند! 

۸ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۰۱ ، ۱۲:۴۰
علیرضا

همه اشتباه می‌کنند، امّا واکنش آن‌ها به اشتباهاتشان چند نوع است. خیلی‌ها به آن اهمیت نمی‌دهند و می‌گویند: «همین است که هست!» بعضی‌ها تصمیم می‌گیرند که از این به بعد اشتباه نکنند. تعداد اندکی از آدم‌ها هم علاوه بر این تصمیم، تا سرحدّ مرگ خود را سرزنش می‌کنند و خیال نابودی به سرشان می‌زند!

من اینگونه‌ام. هروقت دسته‌گلی به آب می‌دهم، می‌گویم «چرا اینطور شد؟ این دفعهٔ آخر است». چند روز می‌گذرد. دوباره گند می‌زنم. دوباره و سه‌باره. هربار بیشتر مطمئن می‌شوم که نه! آدم‌بشو نیستم. که این اشتباهات پایانی ندارد. آن لحظه تمام حواسم از کار می‌افتد و دنیایم می‌رسد به ته. مثل امشب، در خوابگاه.

مدتی بود می‌خواستم میخی را بکوبم به دیوار کمدم. به جسم سختی نیاز داشتم که امشب گیرم آمد: یک قفل. آن را محکم کوبیدم به میخ. سروصدا از راهروها بلند شد. دوباره کوبیدم. به دیوارها مشت و لگد زدند. دوباره و دوباره کوبیدم. دقایقی بعد، همه از خواب پریده بودند و داشتند یک نفر را فحش‌باران می‌کردند. و من تازه به خودم آمدم و گفتم: «چرا اینطور شد؟» و خیال نابودی...

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۰۱ ، ۰۱:۵۳
علیرضا

مردی را دیدم امروز

که شلوار جین پوشیده بود

و همسر زنی بود،

چادری.

بچه هم داشتند،

چه بچه‌ای!

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۳ ۰۱ آبان ۰۱ ، ۰۲:۵۷
علیرضا

۱- همه در خانه‌شان شیر آب دارند، غیر از گورخرها!

۲- به‌عقیدهٔ مگس، آدم‌ها با کیسه‌های زباله هیچ تفاوتی ندارند!

۳- یخچال ما همیشه به سرم وصل است!

۴- اگر طرح «صیانت» در زمان دایناسورها تصویب می‌شد، هیچ‌گاه منقرض نمی‌شدند!

۵- محبوب من، تو را که دیدم، دل‌درد گرفتم!

۶- هیچ‌کس پشت سر عزراییل آب نپاشید!

۷- زلزله اعتراض مدنی زمین است، به آلودگی هوا!

۸- خنده بر هر درد بی‌درمان دواست، غیر از دردان‌درد!

۹- مدادم سرگیجه گرفت، سر خط نقطه گذاشت!

۱۰- از وقتی جیبم سوراخ شده، دیگر خالی نیست!

دعوت می‌کنم از مردی در تبعید ابدی، امیر، آسِمون و شما دوست عزیز.

۶ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۱ ، ۱۷:۳۴
علیرضا