همون «گرگها از برف نمی ترسند»
می خوام این پست، پا بذارم روی اصول قبلی ام در نوشتن و به زبان محاوره بنویسم. چون حالت روزانه طور داره بهتر دیدم این مدلی باشه. البته اینکه کانال تلگرام هم دارم و اونجا هم محاوره می نویسم تو این تصمیمم بی تاثیر نیست. (اسم کانالم صحرابانه. یه بار به روز میشه، یه سال به روز نمیشه. ولی دوست داشتید عضو شید لینک نمیکنم که ببینم کی حال داره تو تلگرام پیداش کنه:))
۱. نفس عمیقی می کشم... انگشتام رو تو هم قفل می کنم و خیلی آروم می شکونم: تق! از کجا شروع کنم؟ از کتابی که خوندم امروز. توضیحات مفصلش رو تو کانال نوشتم. اسم کتاب اینه: گرگها از برف نمی ترسند نویسنده اش محمدرضا بایرامی و اینقدر گفتم نویسنده ی محبوبمه که خسته شدم. راجع به زلزله ی سال پنجاه و هفت اردبیله ولی این توضیح کافی نیست برای یه رمان. راجع به دو دوست صمیمیه به اسم های یوسف و فتاح. اینا اونقدر صمیمی ان که با هم قهر می کنن. یکیشون می خواد از روستا بره شهر و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نکنه زلزله میاد. همه چی خراب میشه. آدمها خراب میشه. چیز می میرن. مصیبت رو مصیبت. باید بخونید. بی خیال. اینم بگم که این رمان به وجد آورد منو.
۲. جمله های آخر بند قبلی رو به تقلید از رادیو چهرازی نوشتم، می دونم. گاهی فکر می کنم برای بستری شدن تو تیمارستان چی کم دارم؟ جز اینکه فکر می کنم دیوونه ام، در صورتی که باید فکر کنم سالمم. اونی که فکر می کنه سالمه دیوونه است و اونی که فکر می کنه دیوونه است بازم دیوونه است ولی سالمه. چی شد :/
۳. ویرایش نمی کنم. نیم فاصله هم نمیذارم.
۴. دو روزه خواهرم باهام قهره. یعنی قهر نیستا ولی رفتارش مثل آدمای قهرکرده است. وقتی از در میام تو و با صدای بلند سلام می کنم سرش تو گوشیه. نه نگام می کنه نه جوابمو میده. وقتی از کنارم رد میشه نگام نمی کنه. منم که خجالتی مطلق. شایدم مغرورم و به خودم میگم خجالتی. یه جوری رفتار می کنه انگار من باهاش هفت پشت غریبه ام. بابا لعنتی من برادرتم.
۵. زشت نیست حالا ویرایش نمی کنم؟
۶. دیگه چی بگم. شب رفتم قدم زدم ساعت ده. ساعت یازده و نیم برگشتم. گوشیمم جا گذاشتم خونه که مثلا ازش دور باشم. قدم زدن رو دوست دارم در عین حال که ازش بدم میاد. اصلا این روزها همه چیز رو دوست دارم، در عین حال که ازشون بدم میاد.
یاکریما قبلنا خاکی رنگ بودن که . ای بابا
و تو...
به متفاوت بودن فکر می کنی و به ذهنت می رسه (می رسونن!) که یه چیزی هم هست که فراتر از روزانه نویسیه و اون میشه «خیلی روزانه»،
این نشون میده که یه شاعر و نویسنده خییییلی بزرگ داره داخلت نفس میکشه.
بهش سلام کن.
من سابقه این وبلاگ رو نمیدونم. اولین مطلبی هست که از شما میخونم . برم نویسنده محبوب شما رو سرچ کنم ببینم دنیا دست کیه
چه خوبه که خواهرتون اینجوری قهره
دوست دارم
در عین حال که بدمم میاد
من خواهر ندارم :(
یکم بهش توجه کنید و تحویلش بگیرید.
یروزایی میاد که حسرت همین قهر کردناشو می کشید. :))
در رابطه با خواهرت، سعی کن به یک طریقی کاری کنی و یا زمینهای رو ایجاد کنی که بهت احساس نیاز کنه و باهات صحبت کنه ...
یا مثلا به صورت متنی باهاش صحبت کن. انگار که مثلاً توی پیام رسان و پیوی همدیگه دارین با هم صحبت میکنین ...
پیاده روی خیلی خوبه اون هم توی شب و هوای خنک و داخل پارک. فقط اگه پشهها اذیتت نمیکنن که دیگه خیلی عالیه :) اگه مثل من اذیت بکنن که کلاهت پس معرکه است :)
نیمفاصله رو سعی کردم رعایت کنم :)
(امیدوارم از کچلای محترم نباشید:)) )