می‌وزد سرما

سه‌شنبه... نه‌. دوشنبه‌شب است. البته... ساعت شانزده دقیقهٔ بامداد را نشان می‌دهد. یعنی شانزده دقیقه پیش، دوشنبه رفت و جایش را به سه‌شنبه داد. وقتی هنوز دوشنبه بود، در آن دقایق پایانی، نشسته بودم در جوار پدر‌. او خوابیده بود. چراغی روشن بود و کتاب تاریخ بیهقی باز بود و می‌خواندم من، صفحاتی چند، از داستان امیرمسعود غزنوی که به شکار شیر رفت. پدر با تلخی از خواب پرید. بیرون آمدم. نشستم کنار مادر و خواهرم‌. آن‌طرف من سفره‌ای پهن است، پر از دانه‌های خشک‌شدهٔ انگور. بهش می‌گوییم مَویز‌. پنجره باز است‌. می‌وزد‌ سرما. می‌خواستم بگویم... چه می‌خواستم بگویم؟ در واقع خوشحالم از اینکه بار دیگر‌، من... قلم را در دست... و... و حالا شد بیست و یک دقیقه. و اکنون (منتظر می‌مانم) بیست‌ و دو دقیقه بامداد است‌. بامداد روز سه‌شنبه. نه هر سه‌شنبه‌ای. سه‌شنبه‌ای که در اوّلین ثانیه‌هایش نوشتن را دوباره آغاز کردم. پایدار باشد این عهد.

علیرضا ۵ مهر | ۵۳:‎۰۰ ۱۵۹ ۱ ۹
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
avatar Miss Williams Miss Williams ۶ مهر | ۲۸:۲۱
پایدار:)
ممنونم :)