روزنوشت چهارم
گفتم: «وَ یَکشُفُ نه! وَ یَکشِفُ.»
سبزی و ساطور را لحظهای رها کرد. نگاهم کرد و گفت: «وَ... یَک... شِ... فُ... .»
و به کارش برگشت.
«اَمّن یُجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السّوء.»
«آفرین مامان! از لحاظ عربی هم میشه مفردِ... امممممم... غایبِ مذکّر. آره. مفرد مذکّر غایب.»
«آره دردش به جونم، دعای مخصوص امام زمانه.»
روزنوشت سوّم
ساعت ده و نیم، خودم را به سختی از تشک و پتو کندم و خوابآلود، از پلّهها رفتم بالا. روی تخت اتاق، دوباره خودم را ولو کردم و چشمانم را بستم. عادت داشتم که باقیماندهی خوابم را روی این تختِ خنک ادامه دهم و بعد بیدار شوم. کمی بعد خواهرم آمد توی اتاق و گفت: «سلام داشی. بیا صبحانه بخور.»
با صدای او چشمانم را باز کردم. نگاهی به ساعت انداختم: یازده و ده دقیقه!
صدای خواهرم را از توی آشپزخانه میشنیدم.
«...دیدم که یک پرهای سبزی هم روی کلاهش دارد.»
مادر هم قربان صدقهاش میرفت و میگفت: «دردت به جانم الهی! تو دیگر باید نمازت را هم بخوانی؛ چون خدا تو را خیلی دوست دارد.»
نشستم پشت رایانه. کمی در سایتهای منتخب گشتم. خواهر آمد کنار میزم و با هیجان گفت: «داداش میدانی من چه خوابی دیدم؟»
من همانطور که چشمم به رایانه بود، گفتم: «آره، تقریباً فهمیدم.»
خواهر با حالت خوشایندی گفت: «داداش! من دیدم امام زمان (عج) ظهور کرده. خودش را هم از نزدیک دیدم...»
سرم را چرخاندم به سمتش. با لبخندی تعجّبآمیز پرسیدم: «داشی تو مطمئنّی که امام زمان را به خواب دیدی؟ شاید کسی دیگر بوده.»
ناگهان چشمهایش گشاد شد و دهانش لرزید. گفت: «بیا زودتر صبحانهات را بخور.»
و رفت. چند دقیقه بعد دوباره برگشت و گفت: «تازه من خودم با چشمهای خودم دیدم. اصلاً تو چرا باور نمیکنی؟»
اشک دور چشمانش حلقه زدهبود و گونهاش مثل لاله، سرخ و لطیف شدهبود. از حرفی که زدهبودم پشیمان شدم. او را به بغل خودم کشاندم و پرسیدم: «حرفم ناراحتت کرد؟»
گریه صورتش را دوست داشتنیتر میکرد. با همان حالت گفت: «نه اصلاً بیخیال! به خاطر آن گریه نکردم.» و دوباره رفت.
پینوشت: از دیشب تا حالا، مدام دارم مینویسم و پاک میکنم. روزنوشته هایم را مرور میکنم، خوبترینشان را برمیگزینم و داخل صفحهی بیان میچسبانم امّا دلم راضی نمیشود به زدنِ دکمهی سبزرنگِ «ذخیره و انتشار». دلتنگیِ کسی را دارم که برای اوّلینبار میخواهد وبلاگ بنویسد. به هرحال، این مطلب را - که چندان هم راضی به انتشارش نبودم - از پوشهی نوشتههایم با وسواس درآوردم و با اندکی ویرایش، تقدیم به شما کردم.
پینوشت 2: رادیـو یاکریـم هم به روز شد.
پینوشت 3: سلامی دوباره به شما دوستانِ جان!
یک اردوی سی روزه تا اربعینِ حسینی
گاهی باید دل از خانه و کاشانه کند تا روحِ آدم آبدیده شود. گاهی برای نزدیکشدن باید دور شد؛ که آدم در دوریها دلتنگ میشود و قیمتِ نزدیکانش را بیشتر درک میکند.
وبلاگ در عصرِ فنّاوری برایم حکمِ خانه را دارد. جایی که وبلاگ نباشد انگار خانه نیست. البته میدانم خیلی پسندیده نیست که اغلب چنان در کلمات نوشتههایم ذوب میشوم که دیگر در خانهی خودمان حضور ندارم؛ طوری که بیرون از مانیتور و کمی دورتر از صندلی، برایم حکم کوه و دشت و بیابان و غار را دارد.
در این وبلاگ یک چالشی برگزار شدهاست با موضوعِ مینیمالیسم دیجیتال. در این چالش به مدّتِ سی روز از تمامی فناوریهای اختیاری - که با دوری از آنها زندگیمان دچار اختلال نمیشود - موقتاً فاصله میگیریم. بعد از پایان این مدّت، دست به انتخاب میزنیم و فنّاوریهای باارزش را دوباره به زندگیمان میافزاییم. بااین حال، توضیحات کاملتر و دقیقترش را شدیداً توصیه میکنم که بخوانید.
قبلاً هم گفته بودم (+) که با وجودِ پشتسر گذاشتنِ کنکور همچنان از بیبرنامگی رنج میبرم. گفته بودم که باید برنامهای بچینم. الان وقتش رسیده است. اگر خدا بخواهد امشب راهی آن اردوی سی روزه هستم. کولهبارم را باید با دقّت ببندم تا در میانههای راه خسته نشوم و برخلافِ همیشه، فکرِ راحتطلبی و تنبلی به سرم نزند. در این مدّت که زیاد طول نمیکشد محتاجِ دعای خیرتان هستم. روز اربعین هم ان شاءالله بازخواهمگشت و دوباره قلم خواهم زد. پس التماس دعا.
سیرهی پیوستهی معصومان(ع)
اگر زیستشناسیِ دهم را خواندهباشید با جملهی «کُل بیشتر از اجتماعِ اجزاست» آشنا هستید. این عبارت به ما میگوید که اگر یک جانور یا گیاه را قطعهقطعه کنیم، سپس تمام قطعات را روی هم بچینیم یا داخل سبدی بریزیم، هیچگاه موجودِ اوّلیه تشکیل نخواهد شد! زیرا یک موجودِ زنده، علاوه بر اجزایش یک بخشِ دیگر هم دارد به نامِ روابط بین اجزا. اجزا که به تنهایی نمیتوانند کلّ موجود را تشکیل دهند، بلکه یک روابط و قوانینی هم بین این اجزا برقرار است که سرِ جمع میشود یک انسان یا حیوان یا گیاه. با وجودِ این روابط و قوانین است که دستگاههای مختلف بدن از قبیلِ دستگاه گوارش یا گردش خون پدید میآید. آن قطعاتی که داخلِ سبد ریختهایم یا رویِ هم چیدهایم، به دلیلِ اینکه هیچ رابطهای بینشان برقرار نیست دستگاه هم ندارند. موجودِ زنده هم نیستند.
بلاتشبیه، اگر بخواهیم ائمهی بزرگوار را هم جداجدا بررسی کنیم به همین بلا دچار خواهیم شد! رابطهی بین هر امام با امامِ قبل و بعدش (علیهم السّلام) از بین میرود و نتایجِ بیسروپایی به دست میآید از قبیلِ اینکه امام حسن (ع) فردی صلحجو و محافظهکار است و امام حسین (ع) فردی دلیر و شجاع و بیباک. اکنون کدامیک را باید اُسوهی خود قرار داد، خدا عالم است!
چرا امام حسن (ع) صلح کرد و امام حسین (ع) جنگید؟
حسن و حسین (علیهما السّلام) یا به اصطلاح «حسنین»، هردو، فرزندِ امیرالمؤمنین علی(ع) و بانو صدّیقهی طاهره(س) هستند و نسبِ مادریِ هردویشان به رسولالله(ص) میرسد. هردو بزرگوار طبقِ حدیثِ پیامبرِ اکرم(ص) سرورِ جوانانِ بهشتیاند. هردو معصومند؛ امامند؛ خلیفهی برحقّند؛ آیینهی تمامنمای وجودِ باری تعالی هستند امّا برخلافِ انتظار، اوّلین بزرگوار یعنی امام حسن(ع) شمشیرش را غلاف کرد و دوّمین بزرگوار یعنی امام حسین(ع) آن را به خونِ دشمن آلود. اوّلی با دشمنِ قطعی و ایمانی صلح کرد و زنده ماند امّا دوّمی با دشمنِ خود به نبرد برخاست و شهید شد. چرا؟! دلیلِ این تناقض چیست؟ مگر هردوی ایشان امامِ معصوم نبودند و عاری از هرگونه خطا؟ مگر شهادت ارزش و افتخار نیست؟ چرا امام حسن(ع) ننگِ صلح را به جان خرید و به میدان نرفت تا شهید شود؟
روزنوشتِ دوّم
- بخوانید: 1
قابِ دلخواهِ خانهی من
روزنوشتِ اوّل
یک روز قبل از کنکور 99، توی دفترم نوشتم:
فردا قرار است تکلیفم را با کنکور مشخّص کنم. دوحالت بیشتر ندارد: یا طلاقش میدهم و چنان میروم که پشت سرم را هم تماشا نکنم؛ یا دستش را میگیرم و برش میگردانم به خانه تا یک سالِ دیگر هم به پایش بسوزم و بسازم.
فردایش رفتم آزمون. سه ساعتِ تمام روی صندلیِ سفتی نشستهبودم و با تستها کلنجار میرفتم. علاوه بر ماسک، یک محافظِ جوشکاریمانند را نیز جلوی صورتم گرفتهبودم که جنسش از تلق بود. نفسهایم طولانی شدهبودند. سینهام خِرخِر صدا میداد. بُخار بازدم، روی تلقِ محافظ را میپوشاند و آن را تار میکرد؛ طوری که نمیتوانستم تستها را بخوانم. به هر جانکندنی بود آزمون را تمام کردم و برگشتم. با اینحال بعد از تحویلدادنِ دفترچه و آمدن بهخانه، آدمهای فراوانِ داخل بازار را دیدم، مثل همیشه. مادرم مثل همیشه غذا بار گذاشتهبود. خانه مثل همیشه پر شدهبود از نور آفتابِ نیمروز. اتاقم مثل همیشه بههم ریختهبود. وقتی رفتم حمّام، مثل همیشه هم آواز خواندم و هم مدّاحی.
قبلاً خیال میکردم کنکور یک جادّهی در دستِ تعمیر است که جلوتر از آن معلوم نیست چه میشود. شاید باور نکنید امّا مدّتها نمیتوانستم تصوّر کنم روز بعد از کنکور چه شکلی است؟! صبح و ظهر و شبش چگونه است؟ قیافهی آدمهایش و... . خیال میکردم روز بعد از آزمون سراسری یک صفحهی خالی است. هیچچیزی در آن وجود ندارد. امّا وقتی از آزمون برگشتم و دنیای دور وبرم را دیدم و متوجّه شدم که هنوز هم مثل همیشه دارم نفس میکشم، سخت تعجّب کردم. زندگی، بیاعتنا به خیالاتِ مسخرهی من جریان داشت. مثل همیشه.
البته هنوز رأی دادگاهِ خانواده (!) صادر نشده. من و کنکور، هردویمان، هنوز بلاتکلیفیم. امّا دیگر میدانم که او آنقدرها هم در زندگیام پُررنگ نبوده و نیست؛ نه یک غول بیشاخودم است، نه یک همسر ناسازگار و لجوج. فقط افسوس که زندگیام بعد از آزمونِ سراسری، هنوز تغییر چندانی نکردهاست. هنوز همان رنگوبوی روزهای کنکوری را دارم. تنبلیها و بیبرنامگیها همچنان سرجایشان هستند. اینکه کتاب نخواندم و خوش نبودم، تقصیر خودم بود نه کنکور. پس باید برنامهای بچینم و بهآن عمل کنم. هرچه زودتر بهتر. همین.
پینوشت: روزنوشتها سریِ جدیدِ نوشتههایِ وبلاگم هستند. تضمینی نمیکنم برایتان مفید باشند؛ چون احتمال دارد کمی پرتوپلا بنویسم.
یک قصّه
شبی سرد و زمستانی، ما را از خانه بیرون انداختند. اشکمان درآمده بود. مثل نوزادها ناله میزدیم. هر لحظه، فاصله مان با جای گرم و نرم قبلی، بیشتر و بیشتر میشد. پیدا نبود که قرار است به کجا سقوط کنیم.
خیال میکردم تنهایم. امّا وقتی آسمان با آذرخشی تیزپا روشن شد، چشمم به سایر دوستانم افتاد. بیشمار بودند. هرازگاهی، بادی وحشی میتاخت و دوستانم را هریک به جایی میافکند. به مسیری دیگر و سرنوشتی متفاوت. به هرحال، آن لحظات دهشتناک خیلی زود تمام شد؛ با یک برخورد دردناک. برخورد به زمین.
یک ویراستاری ساده
دیروز پدرم متنی بهم داد تا آن را به pdf تبدیل کنم. وقتی آن را دیدم یاد سند و قوالههای دادگاهی افتادم! به همان اندازه گُنگ و نامفهوم. به همین دلیل، دلم راضی نشد که آن متن نخراشیده و صیقلنداده را همینطوری تحویل بدهم.
معمولاً در این متنها و گزارشها چیزی که هیچ اهمّیّتی ندارد و برایش تره هم خُرد نمیکنند، زبان فارسی است؛ زبانی که گویاتر و رساتر از هر سند و مدرک دیگری به جهانیان ثابت میکند که ما هم وجود داریم. اگر زبان کشوری از بین برود، درواقع تاریخ و تمام هستی آن به فنا رفته است.
به هرحال، با اصرار من متن را از لحاظ دستوری و زبانی هم ویرایش کردم. پس از آن تازه متوجّه شدم که ویراستارها عجب وظیفهی خطیری بر دوش دارند! درحالیکه معمولاً نویسندهها اسم و رسم کسب میکنند و ویراستارها گمنام میمانند. میدانید که ویراستاری شغل آسان و بیدردسری نیست! زیرا ترجمهی کتیبهای شکسته و فرسوده که از یک تمدّن دورافتاده مانده باشد، کمتر آدم را عذاب میدهد تا خواندن بعضی از متنها و ویرایش آنها!
متن مذکور، قبل و بعد از ویرایش: