یک داستان کوتاه: «گوشه»
از همان اوّل بچّهی آرامی بود. در مدرسه همیشه گوشههای کلاس مینشست، آن ردیفهای آخر. کاری نداشت که بقیّه به خاطر نشستن جلوی تخته سیاه یا کنار میز معلّم، سر و تن میشکستند. بقیّه بچّهها خیال میکردند که مهدی، تنها و منزوی است و خیلی هم ترسو. حتّی توی فوتبال بهش پاس نمیدادند تا حداقل اگر نمیتواند گل بزند، دستهگل هم به آب ندهد.
معرّفی مقتلِ «لهوف»
چشمم را که باز میکنم، خودم را وسطِ دستهی عزاداریِ محلّه مان پیدا میکنم؛ با همان تصویرِ بزرگِ آویخته بر دیوار که صحنهی عاشورا را نشان میدهد، اسبِ خونینِ چاکچاکِ خالی از سوار و زنانِ بیپناهِ حرم. امشب برخلاف انتظار، هیچکس ماسک نزده. مردها بدون هیچ فاصلهگذاریِ اجتماعی، دوشادوشِ هم سینه میزنند. چپ و راست، نوجوانانِ سیاهپوش و سربندبسته، باران زنجیری به راه انداختهاند؛ یک ضرب، لای... لای... لای... . مدّاح، با صدای گیرا و سوزناکش، همان نوحهی هرسالهاش را میخواند: «سر الگر لَه خُو... ساقی سرمَسِم... پشتِم شِکانی... کِردی بی کَسِم...»1 دخترکِ خردسالی از دور، سینیِ شربت به دست، به سمت ما میآید. از ضربات محکمِ زنجیرها هم نمیهراسد. چرا نمیترسد؟ اصلاً چرا همه آمدهاند؟ مگر آقا نگفت که به حرفهای ستاد ملّی کرونا گوش دهید؟ نمیدانم. دوباره خودم را میبینم. پیراهنِ مشکیِ هیأتی را پوشیده و یک شالِ مشکی را نیز به گردن پیچیدهام. یادم نمیآید که تا به حال، این پیراهن یا این شال را خریده باشم! از همه عجیبتر، دستهایم از اختیار من خارج شدهاند. از من دستور نمیگیرند. یک دستم، طبلِ بزرگِ «یاماها» را گرفته و دست دیگرم با پُتک، خالِ سیاه وسطِ طبل را مینوازد؛ لای... لای... لای... .
سؤال سوّم
چند روز مانده به عید؟ کمتر از پنج روز. کدام عید؟ همان عیدی که این تازگیها، شبانهروز، در تلویزیون و اینستاگرام و تلگرام، دربارهاش میبینیم و میشنویم. همان که به خاطرش گوسفند سر میبُرند و به دوست و آشنا نذری میدهند. همان که بچّه بسیجیها و بچّه ولاییها خیلی بهش ارادت دارند. همان که بعضیها گلایه میکنند از اینکه مردمِ ما، به آن عید، بسیار کمتر از محرّمِ امام حسین (ع) احترام میگذارند. همان که نام دیگرش، «عیدالله اکبر» است. خستهات نکنم، همان عیدی که ما بهش میگوییم:«غدیرِ خُم».
راستی تاالان چقدر به این عید فکر کردهایم؟ چقدر به ولایت - که بُنمایه و مفهومِ کلیدی این عید است - اندیشیدهایم؟ چقدر یک گوشهای نشستهایم و با خودمان دودوتا چهارتا کردهایم در این زمینه؟ اصلاً از کجا این حبّ و علاقه به دلمان جاری شد؟ چگونه؟ اصلاً چه شد که شعرِ «من بچّه شیعه هستم»، بخشی از زمزمههای کودکیِ مان را تشکیل داد؟ چرا شیعه بار آمدیم؟ آیا کار حکومت بود؟ یا جامعه؟ یا خانواده؟ یا خودِ خدا؟
شاید خوب باشد که کمی در این زمینه با یکدیگر حرف بزنیم. اجازه دهید تا من یک سؤالی از خودم و شما بپرسم:
اصلاً چه شد که شیعه شدم؟ چرا هنوز شیعه ماندهام؟
استعداد
دیشب رفتم دوچرخهسواری. مثل اغلب اوقات، همزمان با رکابزدن و چپ و راست کردنِ فرمان، افکار و تخیّلاتم فرصتی یافتند تا بال و پر بگشایند و به پرواز درآیند. قصد داشتم که دربارهی آیندهی شغلیام بیندیشم و به خاطر همین از جامعه شروع کردم.
در ابتدا، جامعه را تشبیه کردم به بدن بزرگ و پیچیدهی یک انسان. بدنی که چشم دارد، گوش دارد، دهان دارد، دست و پا دارد و...
نوشتههای شما در بازیِ وبلاگیِ تیرماه
در مطلب پیشین (+)، یک بازیِ وبلاگی راه انداختم که قرار شد هرکس، جملهی «کتاب برای خواندن است.» را به دلخواهِ خودش، بازنویسی کند. خوشبختانه استقبال خوبی شد. در ادامه، نتیجهی قلم شما عزیزان را قرار خواهم داد.1
نمونههایی از متنهای ساده
هر نوشتهٔ سادهای الزاماً پرمغز و گیرا نیست؛ ولی هر موضوع پرمغز و عمیق و زیبایی را میتوان ساده نوشت. سادهنوشتن بهمعنای همهفهمبودن است. 1
بازیِ وبلاگی
زندهام به همین
نمیدانم دیروز بود یا پریروز که برنامهریزیهای خوبی انجام داده بودم و از عملکردِ خودم هم راضی بودم تا اینکه چشمم افتاد به عکسِ روی درِ اتاق؛ یک عکسِ سه نفره. هرسهتاشان با رضایت، بهم لبخند میزدند. ساکت بودند امّا با نگاهشان حرف میزدند. اوّلینِ شان حاج قاسم بود که با مهر و تحسین به شاگردش یعنی من نگاه میکرد. منم لبخند زدم امّا تاب نیاوردم و سرم را انداختم پایین. آخَر، کار خاصّی هم نکرده بودم من. امّا دوست دارم از این به بعد، چه کار خاصّی کرده باشم چه نه، بیشتر به این تصویر نگاه کنم. دوست دارم وقتی دلم میشکند، به آن لبخندها پناه ببرم و وقتی که زندگی برایم زیبا میشود، مثل کودکها، به سویِ شان بدوم. از خودم میپرسم که چرا تاکنون از این چشمهی امید غافل بودهام؟ از این تصویر که ابعادی فراتر از طول و عرض دارد؛ زیرا نفرِ اوّلِ سمتِ راستِ آن، یک شهید است و مگر شهید را میتوان در ابعاد محصور کرد؟! آیا میشود یک شهید، در جایی باشد و در جایی دیگر نه؟ آیا امکان دارد که اگر به یک شهید لبخند بزنی، جوابت را ندهد؟ قبول کنید یا نه، من به معجزهی این تصویر ایمان آوردهام؛ چراکه من، به همین سادگیها زندهام.
چوبپر سبز
کودکیهایم گره خورده بود با گنبد طلا و سقاخانههای شما. تابستانها را به امید آخرین روزهای شهریورماهَش تحمّل میکردم که در آن، کولهبارمان را میبستیم و تنها یا با همراه، رهسپارِ دیار خراسان میشدیم. رسمِ ادب نبود که به قم و جمکران هم سری نمیزدیم. آه آقا! دلم برای صحنِ دریاییِ جمکران و آسمانِ زلالش هم تنگ شده.
سؤال دوّم: آیا هدف همیشه عددی است؟
فرض کنید که در آینده دوست دارید یک نویسندهی بزرگ شوید. خُب اگر بخواهید طبقِ تعریفِ معروفِ هدفِ هوشمند، یعنی «واضح بودن»، «قابل اندازهگیری»، «قابل دستیابی»، «واقعبینانه بودن» و «دارای زمان مشخص» عمل کنید، به نظر من باید هدفتان را به این شکل دربیاورید:
- من میخواهم طی پنج سال، یک داستانِ بلند بنویسم.
این حرف شاید دربارهی این مثال صدق کند امّا دربارهی سایر هدفها، نمیدانم. شما چی فکر میکنید؟ آیا هدف همیشه کمّی و عددی است یا هدفِ کیفی هم داریم؟