پاککُن
نگاهی انداختم به پیشنویسهایم. یکی از یکی مزخرفتر! از جمله، این:
«پاککن وسیلهای است که با آن نوشتههایمان را اصلاح میکنیم. پاککن تنها نوشتههای مداد را پاک میکند. از آنجا که ما آدمها معمولا خطا میکنیم به پاککن نیاز داریم. گاهی هم خطا نکردهایم امّا از نوشتهی خود پشیمانیم و میخواهیم اصلاحش کنیم.
آیا میتوان از پاککن بینیاز شد؟ آیا میشود حین نوشتن آنقدر دقت کرد که مداد نلغزد؟ یا جملهی نامناسبی ننویسد؟ خیر! چنین میزانی از دقت وجود ندارد. کسی که حین نوشتن مدام مواظب باشد اشتباه نکند، سرانجام به بُنبست خواهد خورد. مثل رانندهای که به جای گاز، پدال ترمز را فشار بدهد. با این حال اگر هم چنین اتفاقی بیفتد و دقّتمان به حدّ اعلا برسد، باز هم از داشتن پاککن بینیاز نخواهیم بود؛ زیرا همیشه که تقصیر ما نیست! ممکن است مثلاً کسی به ما تنه بزند و نوشتهمان را دچار خطخوردگی بکند! پس برای جبران ندانمکاری دیگران هم که شده، پاککن لازم است.
البته پاککن نوشتهها را پاک میکند، نه گفتهها را. سخنی که به زبان میآید، مثل تیر از کمان جسته است. بارها در زندگی آرزو کردهام که ای کاش فلان حرف را نمیزدم، ولی چه سود! سخن وقتی روی دلی نگاشته شود، گاه با هیچ پاککن و غلطگیری زدوده نمیشود.
پاککن فقط لغزیدنها را میبیند. درست مثل ناظم مدرسه که دائم مراقب است بچهها شاخهی درختی را نشکنند یا از حیاط مدرسه خارج نشوند. بهتر این است که ناظم، دانشآموزان را تشویق هم بکند. ای کاش پاک کن هم فقط به اشتباهات نگارشی گیر نمیداد. ای کاش در زندگی، پاککنی باشد که...»
بعد هرچه فکر کردم نتوانستم آخرش را بنویسم! خیلی مسخره بود دیگر. خلاصه، نیمهتمام ماند.
به او بیان آموخت...
ما آدمها برای آنکه با همدیگر بهراحتی ارتباط برقرار کنیم، قراردادی وضع کردهایم به نام زبان. هر زبان از کلماتی ساخته میشود و با زبانهای دیگر اشتراکات و تفاوتهایی دارد.
البته زبان را لزوماً کلمات نمیسازند. به عنوان مثال، حکّاکیهایی که از گذشته تا حال بر دیوار غارها بهجا مانده، نشان میدهد که مردم در گذشته به چه روشی ارتباط میگرفتهاند؛ بیآنکه سخن یا چیزِ معناداری بهزبان آورند. علاوه بر آن، زبان بدن هم مثال دیگری از زبانهای فاقد کلمه است: حرکات دستوچشموابرو، هرگاه به قصد خاصّی ادا شوند و پیامی را منتقل کنند. بنابراین همواره خودِ پیام مهم است؛ خواه به هر روشی که انتقال یابد.
زبان همدلی میآفریند و انسانها را بههم پیوند میزند. هرگاه دو نفر برای نخستینبار با هم گفتوگو میکنند، از همان آغاز یک ویژگی مشترک در خودشان یافتهاند: زبان. به همین دلیل، دوستیِ بینِ دو فرد فارسیزبان سادهتر و پایدارتر است از دوستیِ بینِ یک فارسیزبان و یک اسپانیاییزبان.
البته زبان همانگونه که همدلی میآفریند، غریبگی هم بهبار میآورد. مثلاً هرگاه در جمعی حضور یابیم که در آن به زبانی غیر از زبان ما سخن بگویند، غریبانه در خود فرو میرویم. انگار بین ما و ایشان دیواری به عظمتِ دیوارِ چین است که هیچ راه نفوذی ندارد. انگار از خندهها و شوخیهایشان بهرهای نداریم و دنیای ایشان برای ما تنگ است.
گاه قضیه از این هم دردناکتر می شود: هنگامی که در میان دوستان خود غریبهایم. هنگامی که یک زنوشوهر به زبانِ گویایِ دری سخن میگویند امّا گرهشان وا نمیشود و سرانجام به جدایی میانجامد. گویی زبان از کار میافتد و واژهها از معنا تهی میشوند.
گاه زبان سنگی میشود برای دلشکستن و گاه تیشهای برای ریشهکنساختنِ دوستیهای چند ساله.
مراقب باشیم! هرگاه با زبان - به ویژه زبان مادری - ناسزایی میگوییم، حرف درشتی میزنیم یا کسی را از خود میرنجانیم، این نعمت الهی را به نقمت تبدیل کردهایم. زبان آیت خدا و نشانهی توحید است. نباید این تحفه را با سخنان بد آلوده کنیم؛ زیرا خداوند بارها در کتابش از زبان یاد کردهاست: «الرّحمان. علّم القرآن. علّمه البیان».
کتابها مثل داروها هستند:
بعضی کتابها قطرهی چشمیاند، بعضی کتابها برای درد کمر خوبند و بعضی برای فشار خون.
بعضی کتابها را باید هر هشت ساعت یکبار مصرف کرد؛ بعضی کتابها را هر روز و بعضی هم ماهی یکبار.
بعضی کتابها درمان موقّت دارند و بعضی کتابها درمان دائمی دارند.
بعضی کتابها مثل آمپول هستند؛ درد دارند ولی زود نتیجه میدهند. بعضی کتابها شربت سرماخوردگیاند؛ هم تلخاند و هم دیر نتیجه میدهند. بعضی کتابها هم چاینبات هستند.
بعضی کتابها را نباید با بعضی دیگر مصرف کرد، چون تأثیر هم را خنثی میکنند.
بعضی کتابها سنگیناند و باید به همراهشان آبِ زیاد نوشید. بعضی کتابها زیرزبانیاند و بعضی جویدنی. بعضی کتابها را هم فقط باید غرغره کرد.
بعضی کتابها پنیسیلین هستند و بعضی کتابها واکسن. بعضی کتابها اصلاً خودِ زهرند و یک صفحه نوشیدن از آنها مساوی است با مرگ.
بعضی کتابها برای افراد زیر فلان سنّوسال ممنوع هستند و بعضی کتابها را باید با مجوّز پزشک مصرف کرد.
بعضی کتابها ظاهرِ عجیبی دارند، بعضی کتابها در آزمایشگاههای غیررسمی ساخته میشوند و بعضی هم نشان استاندارد ندارند.
بعضی کتابها نسخهی تقلّبی کتابهای دیگرند و بعضی کتابها نسخهی اصلاح شده.
بعضی کتابها تراریختهاند و بعضی کتابها فاسد شدهاند. بعضی کتابها را از زبالهها و افکار دورریختنی میسازند.
بعضی کتاب ها زخم آدم را میبندند و بعضی کتابها پماد سوختگیاند.
بعضی کتابها اگر درست و به موقع مصرف شوند، ما را از عمل جرّاحی بینیاز خواهند کرد.
بعضی کتابها را همیشه باید مصرف کنیم تا پوکی استخوان نگیریم.
بعضی کتابها را همیشه باید استفاده کنیم تا به کمبود ویتامین دچار نشویم.
سؤال پنجم
ترجیح میدهید کتاب کاغذی بخرید یا الکترونیکی؟ :)
رقص و جولان بر سر میدان کنند...
همه خیال میکنند که غزل از حماسه جداست و عشق با جنگ بیگانه است. خیال میکنند معشوق حتماً باید ابروی پیوسته داشته باشد و گیسوی شبرنگ و قامتِ سرو و دهانِ تنگ و میانِ تنگتر. غافل از اینکه عشق، ممکن است حماسی باشد و غافلتر اینکه، غزل ممکن است در وزن مثنوی سروده شود. نمیدانند در مکانی که نعرهی جانخراشِ خمپارهها خواب از سر میپراند و نارنجکها موذیانه به هر سوراخ سرک میکشند، راه شیدایی بسته نیست.
در واقع جنگ را برایمان بد تعریف کردهاند، زیرا رزمندهها در جنگ با تفنگ، چنگ میزنند و رقصان از بادهی بلا مینوشند. البته بلا بادهای است که به هوش میآورد، نه آنکه از هوش ببرد! بادهی بلا تلخ است ولی کام را شیرین میکند! بادهی بلا در مذهب بیخبران حرام است و نوشیدنش حدّ شرعی دارد! بادهی بلا حتّی در جنّت هم یافت نمیشود.
جنگ را بد تصویر کردهاند، زیرا گلولهای که آوازخوان، بر لب و پیشانی و شانهی رزمندهها مینشیند، بوسهای بیش نیست از سوی معشوق! که از شوق آن، سرها و دستها و پاها از تن فرار میکنند! و چه افسرها به خاک میافتند، در طمع این بوسهی آبدار و داغ.
رزمندهها چکمه میپوشند تا در این بزم، چکامهها بسرایند. آخر آنها هم دل دارند! کی گفته جنگجویان وطن، سرد و بیمهر و بیعاطفهاند؟ مگر ندیدهای که از خاک سرخشان لالهها میروید؟
1. منبع عکس: اینجا.
شیخِ اجل میفرماید:
یک تمرین برای نوشتن
یک حقیقت تهوّعآور
یا اله العاصین
۱) اگر هنوز نخواندهاید، بخوانید لطفاً. میرزا مهدی عزیز، به مناسبت نزدیکشدن به ایّام شهادت سردار سلیمانی، فراخوان داده که ما وبلاگنویسان - چه در بلاگ بیان و چه در بلاگفا و امثالهم - گِرد هم بیاییم و دربارهی حاجی، کمی قلم بزنیم؛ مثلاً خبر شهادتش را چطور شنیدیم؟ چه واکنشی از خود نشان دادیم؟ و چه حرف گفتنی و نابی داریم در اینباره؟
۲) تصمیم گرفتهام از این به بعد، برای مدیریت زمان بهتر، وبلاگهایتان را از طریق فیدخوان (RSS) دنبال کنم. به خاطر همین شاید تصویرم از جعبهی دنبالکنندگانتان ناپدید شود. امّا چرا؟
چون در سیستم دنبالکردن بیان، نمیتوانیم وبلاگها را بابمیلمان دستهبندی کنیم. تنها ترتیب نمایش نوشتهها نیز بر اساس تاریخ ارسال آنهاست. در حالیکه ممکن است نوشتههای فاخر و خواندنی در بین دیگر نوشتهها کمتر به چشم بیایند. انصافاً هم مطالب برخی وبلاگها را باید فوری خواند، تا سرد نشده و از دهن نیفتاده!
همچنین در این سیستم فقط میتوانید وبلاگ های بیان را دنبال کنید، درحالیکه وبلاگها و سایتهای زیبایی در جهان وب هست که میارزند به وقتگذاشتن و مطالعه.
به هرحال اگر توضیحاتم گنگ و ناکافی بود، خوب است نگاهی بیندازید به اینجا و اینجا.
خلاصه اگر قطع دنبال شدید، لطفاً به دل نگیرید!
۳) یکبار بیدلیل یا شاید هم به هوای گذشتهها، هوس کردم که در بلاگفا، وبلاگی بسازم به همین نام: یاکریـم. میدانید چه شد؟
محیط سادهاش، بیتعارف چشمم را گرفت. انگار سِرُم تقویتی به دست آدم تزریق میکرد! صفحهی ارسال نوشتهاش هم بیآلایش بود و هم در گوشی، به اندازهی صفحهی نمایشش کوچک میشد (یا به اصطلاح، واکنشگرا بود). در صفحه ی خود وبلاگ هم، نه از جعبهی دنبالکردن خبری بود و نه از میزان بازدید یا نمایش. خلاصه، یک گوشهی دنج و بیصدا.
البته خواهشمندم چپچپ نگاهم نکنید! چون اصلاً تصمیم مهاجرت به بلاگفا را ندارم که اوّلاً، حالا وبلاگ وبلاگ است دیگر! در این دور و زمانهی اینستاگرامی که زیاد توفیری نمیکند در بیان باشم یا در بلاگفا؛ ثانیاً یک تعصّب بیدلیل و بسیار شدیدی یافتهام نسبت به سرزمین مقدّس بیان که بهم اجازه نمیدهد از این کارها بکنم! چیزی در مایههای اینکه دلم میخواهد بچّهام در دامان مام میهن به دنیا بیاید، نه در خاک بیگانه!
۴) شما هم موافقید که گریهکردن میتواند روحیّات فرد را نشان بدهد؟
بنظر من، از کوچک یا بزرگ بودنِ غم انسانها میتوان به حقارت یا بزرگواری روحشان هم پی برد. به عبارتی غمهای عظیم بسیار عزیزترند از غمهای پست. مثلاً ضجّهزدن در اندوه امام حسین (ع)، بسیار پسندیدهتر است از گریستن در سوگ پدر یا همسر. یا اشکریختن به حال مردم ستمدیده کجا و ناراحتبودن به خاطر شیشهی شکستهی گوشی، کجا؟
به همین قیاس، خندهها هم میتوانند متفاوت باشند. خندیدن به خاطر جوکهای بیادبی کجا و شادی حقیقی روح کجا؟
با این همه، امروز اتّفاقی افتاد که باعث شد بیشتر خودم را بشناسم. کلیپی را در فضای مجازی دیدم؛ از همانها که حاضرند به هر دلقکبازیای تن بدهند تا یک عدد لایکِ صدقه در کاسهی گداییشان حواله شود.
جوراب خاکستریاش را تا بالای زانو و کلاه سیاهش را تا روی ابرو کشیده بود. وقتی هم که حرف میزد، انگشتش را به بینی کوچکش فرو میکرد! بعد با کسی تماس گرفت و با لحنی اعتراضی حرف هایی زد - که لطفاً نپرسید چه حرفهایی! - و همزمان، ناسزاهایی رکیک هم بر زبان آورد، مثل نقل و نبات! در کل هم باعث شد که از خنده به لرزه بیفتم!
ولی ای کاش نمیخندیدم. انگار با این کار خودم را جلوی خودم رسوا کردهام. انگار پس از سالها، به یک حقیقت تهوّعآور از وجودم پی بردهام. آخر مگر کسی از بوی گند فاضلاب هم خوشش میآید، جز انسان بدسرشت؟
آن را که خبر شد، خبری باز نیامد...
همین دیشب1 بود که آبان جُل و پلاسش را جمع کرد و رفت. حالا که پشت میزم نشستهام و به آسمان صبحگاهی نگاه میکنم، سپیدهی آذر ماه را میبینم که کمکم دمیده میشود. کنکور به اندازهی یک ماه جلو میآید. مرگ هم همینطور.
البته مرگ همیشه به آدم نزدیک میشود اما سرعت نزدیکشدنش به آدمهای مختلف فرق میکند. گرچه، کسی از معادلات حرکت مرگ سر در نمیآورد و لحظهی برخورد مرگ با جسم را هیچ فیزیکدانی نمیتواند محاسبه کند.
من تازگیها فهمیدهام که مرگ یک راننده است. رانندهی یک اتوبوس. او همه را سوار میکند، چه آنها که در ایستگاه اتوبوس به انتظار نشستهاند و چه آنها که دارند در جهت مخالف خیابان میدوند. چه آنها که بلیط سوارشدن دارند و چه آنها که بیپول هستد. او همه را به زور میکشاند بالا، آخر دستوپنچهی نیرومندی هم دارد. بعضیهایشان را دم در بهشت پیاده میکند و بعضی را دم در جهنّم.
مرگ رانندهی پایه یک است. همه نوع سواریای را میتواند براند؛ هم ماشین سبک و هم ماشین سنگین. برای بعضیها یک تاکسی ساده کفایت میکند. همانها که کلّ زندگیشان در یک چمدان جا میشود. امّا برای بعضی دیگر باید کامیونی بزرگ آماده کرد. مرگ ماشینهایی دارد که میتواند کاخ فرعون و تمدّن بزرگ مصر را هم در خود جا بدهد.
با این همه مرگ در جادّهی رسیدن به آن دنیا یکّهتاز نیست. رقیبی دارد که هرازگاهی برای برای مرگ لایی میکشد و بوقزنان و گردوخاککنان از کنارش رد میشود. رقیبی که حرص مرگ را در میآورد. مرگ در برابر او، چون لاک پشت است در برابر خرگوش.
مرگ دستودلباز است و همهی مسافران از عام گرفته تا خاص - یا به قول آنورِآبیها: ویآیپی - را سوار میکند اما رقیبش اصلاً اینطوری نیست. او برخلاف مرگ بسیار وسواس به خرج میدهد در گزینش مسافرانش. چون بازده ماشین این راننده خیلی بالاست و سرعتش باورنکردنی. به طور مثال، راهی که مسافرانِ ویآیپیِ مرگ از جمله عرفا آن را در صد سال طی میکنند، برای مسافران این رانندهی عجیب، شبی بیشتر طول نمیکشد.
به گمانم فهمیدهاید که این راننده کیست. آری! درست حدس زدهاید. همان کسی که اگر مرگ پایه یک دارد و تمام راههای رسیدن به بهشت و جهنّم را میداند، او از بس درجهیک است که فقط راه بهشت را بلد است. آن هم راه خانههای بالاشهر بهشت را. همانجا که ازمابهتران مینشینند و در آن، کوچهکوچه، پیامبر و عارف و شهید و صدّیق سکنی گزیدهاند.
او تنها رانندهای است که مسافرانش را از برفوبوران راه و درّههای مرگبار آن به سلامت عبور میدهد. او حتّی مسافران بیمقصد را هم به مقصد میرساند.
آری! او کسی نیست جز شهادت. شهادت بهترین رانندهای است که میتواند ما را راحت و بیدردسر به خدا برساند. امّا... نه! او بهترین نیست. تازه یادم آمد. در گاراژ الهی یک رانندهی دیگر هم هست که با دوتای قبلی فرق دارد. چون که او اصلاً راننده نیست، خلبانی است در فرودگاهی بینامونشان به وسعت عالم. او در تمام دنیا فرودگاه ساختهاست امّا مکانش در هیچ نقشهای ثبت نشده و باند پروازش، از دید تمام رادارها و ناظران هوایی پنهان مانده است. مقصد پرواز او جلسهای خصوصی در آسمان هفتم است؛ جلسهای به میزبانی شخصِ شخیصِ خدا. جادهی پرواز او سر از کهکشانها در می آورد.
گرچه در هیچ دفتر هواپیمایی نمیتوانید بلیط پرواز او را تهیّه کنید، امّا اگر جایی، پایتان به پلاکی فلزی خورد و دیدید که رویش نوشته: شهید گمنام، شاد باشید که به آن فرودگاهِ مخفی راه یافتهاید.
چرا معنای برخی شعرها را درک نمیکنیم؟
وقتی دل سودایی، میرفت به بُستانها
بیخویشتنم کردی، بوی گل و ریحانها
گه نعره زدی بلبل، گه جامه دریدی گُل
با یاد تو افتادم، از یاد برفت آنها...