یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

گوشه ای از خانه و روی یک پتو نشسته است. لباس نخی گرمی بر تن دارد. سرش با اینکه از مو عاری است، چند تار موی سمج و گستاخ هم دارد. پوست صورتش، زبر است و خشن؛ آنچنان که اگر ببوسی او را، لب هایت می سوزند. چشم هایش انگار چراغ های کم سویی اند. او همیشه، در لاک تنهایی خویش فرو می رود؛ چیزی هم ندارد برای گفتن به دیگران، دل و دماغی هم برایش باقی نمانده.
پدربزرگ، پاهایش را روی فرش دراز می کند؛ ‌و با حرکتی مانند دراز و نشست، گویا دارد ورزش می کند. با اینکار، بدنش را از کوفتگی می رهاند. شاید هم اینکار، جلب توجه و اعلام حضوری است... . 
حدودا سه چهار سال پیش، پدربزرگ پیرم، کله ی سحر که از خواب پا می شد، نرمش ملایمی می کرد؛ مثلا در حالت خوابیده، پاهایش را به نوبت، تا جایی که می شد خم می کرد به سمت بالا. چقدر هم من در دل خنده ام می گرفت! عصر ها نیز، پدربزرگ، در حیاط وسیع خانه پیاده روی میکرد. حالا هم ورزش می کند؛ اما نه مثل آن روز ها. حالا حتی راه رفتن عادی اش را با یاری وسیله ای کمکی انجام می دهد؛ حتی برای برطرف کردن نیاز های عادی خودش، نیازمند دستان مهربان همسر و دخترانش است... .
- علی!
صدایی شکسته که از گلوی پدربزرگ برخاست. گوشی به دست، بر می خیزم و نزد او می روم. سپس پدربزرگ بریده بریده و با همان صدای شکسته، چیزی می گوید که من نمی فهمم.
-بابا آب میخواهی؟
 این را خاله که دستان خیسش را بر روی بخاری گرفته، می پرسد؛ با صدایی بلند و متناسب با گوش پدربزرگ.
پدربزرگ، با چهره ای پریشان، دوباره چیزی می گوید که من باز نمی فهمم.
- علی...ااا...چ... .
سپس خاله با ناراحتی سوالش را تکرار می کند. پدربزرگ اما با دهانی نیمه باز و مبهوت، به نقطه ای نامعلوم خیره است. برای چند لحظه، سکوتی غمبار، بر قلب هر سه تای مان سایه می اندازد. به راستی پدربزرگ چه میخواهد به ما بگوید؟؟ نمی دانم... .

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۸ ، ۲۰:۰۲
علیرضا

پشت فرمان ماشین هستم، بغل دستم پدر و در عقب نیز، مادر و خواهر کوچکترم. چهار چشمی و بی حرکت مثل روح، جلویم را می پایم که مبادا از خط سفید وسط جاده، کنار بزنم. هر چند لحظه یکبار، نیم نگاهی به کیلومتر شمار می اندازم. در دنده دو، تندی ماشین باید بین بیست تا سی و در دنده سه، تندی ماشین باید بین چهل تا پنجاه کیلومتر در لحظه باشد. پدر، حواسش به من هست و در مواقع لازم و گاه بی موقع! تذکرهایی می دهد مثل: 

- سربالایی بیشتر گاز بده.
- وقتی دنده عوض می کنی گاز نده.
- نگذار ماشین ناله کند.
- یواش! یواش تر!.
- تفه ی رانندگیو کید!¹.
جاده ی خیس جلو در ذهنم حک می شود؛ زیرا اندکی می ترسم به اطرافم نگاه کنم. تنها گاهی، منظره ی طبیعت پاییزی، چشم هایم را می رباید. برگ های بی جان نارنجی رنگ، نقش بر زمین شده اند. درخت های بینوای بی بار و برگ، یا شاید هم کم توشه، به انتظار دست یاریگر آسمان نشسته اند. آسمان هم کم کم، پیک ابرهای امدادی اش را روانه می کند به سوی این بینوایان.

 

۱. معادل فارسی آن تقریبا می شود: «دست و پا چلفتی!»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۸ ، ۱۹:۰۹
علیرضا

بعد از مدرسه، در هوای زمستانی شهر، یک کاسه فرنی گرم حسابی می چسبد! آن چنان گرم و صمیمی می شود با تو که تمام فرمول های آن روز را از یاد می بری و فقط به او گوش می دهی! آخ که یک کاسه فرنی چقدر حرف برای گفتن دارد... :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۸ ، ۱۸:۴۵
علیرضا

هیأت خلوتی داشتند. خیلی خیلی خلوت. یک اتاقکی بود، یک پارچه ی سیاه، یک دستگاه صوتی و دو سه تا دلسوخته. یکی که چهارزانو هم نشسته بود، چشم هایی بادامی داشت؛ مانند افغانی ها. صلابت خاصی در چشم هایش موج می زد. حدس می زدم رئیس هیأت، او باشد. یک دلسوخته ی دیگر که ریش پرپشتی داشت، آمد دستگاه را روشن کرد، دو زانو نشست و شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. «سین» را توک زبانی ادا می کرد. سوز عجیبی در صدایش بود که شعله اش، دل مرا به آتش می کشید. اخلاص، از حنجره اش می بارید. آن شب، آن هیأت، آن اتاقک محقر انگار خود خود کربلا بود. من هیأت نرفته نبودم؛ کربلا نرفته هم نبودم اما آن شب، گویی با هردو چشمم می دیدم سوختن خیمه ها در آتش را.

 

+چند روز پیش فهمیدم خادم یا رئیس هیأت، کسی نبود جز همان دلسوخته ای که اخلاص از حنجره اش می بارید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۸ ، ۱۸:۴۰
علیرضا

امروز با پدرم رفتیم سر زمین مان در ماژین. قطعه زمینی داریم، در ابتدای روستا، بغل مدرسه. از ساعت ده تا دوازده و نیم، مشغول جابه‌جایی سنگ هایی بودیم که به زبان کُردی، بهشان می گوییم: «کَلَک». بار اول بود که پدرم را در این کار ها کمک می کردم. حس کردم بزرگ شده ام‌. نمی دانم عصای خوبی برای دست پدرم خواهم بود یا نه؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۸ ، ۱۷:۲۸
علیرضا

خواهرم سراسیمه به سوی من دوید و با خنده گفت: 
-داخل اتاق نری ها!
-چرا؟ 
-میخواهم غافلگیرت کنم!
من هم با تعجب و خنده ای کوچک، چند قدمی برگشتم.
-حالا بیا! 
رفتم داخل. یک کاغذ قرمز داد به من و خودش یواشکی در رفت. گل از گلم وا شد. داخل کاغذ نوشته بود:
-برادر جان! به خاطر اتفاق هایی که می افتد مرا ببخش. دوستت دارم.

 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۸ ، ۱۷:۲۷
علیرضا

گاهی اوقات، از مدرسه که بر می گردم، راهم را کمی کج می کنم و یکراست به خانه نمی روم؛ برای دیدن لک لک ها. پاتوق شان، آن سوی محله فرهنگیان است؛ یعنی دشت های کشاورزی. از دیدن شان هیچگاه سیر نمی شوم؛ زیرا مرا به یاد خدا می اندازند. بی تعارف بگویم، پرواز لک لک ها گرچه بی صداست اما همانند صدای خوش منشاوی است؛ چه وقتی که «اوج» می‌گیرند در آسمان و چه وقتی که «فرود» می آیند بر زمین.¹ از زیبایی شان که چیزی نمی گویم. گاهی اوقات، شک برم میدارد که مبادا برف از دامن سپید لک لک ها به زمین می ریزد؟! نکند لک لک ها، فرشته ای باشند گریخته از باغ بهشت؟!

 

پ ن۱: دو اصطلاح «اوج گرفتن» و «فرود آمدن»، در تلاوت قرآن کریم به کار روند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۸ ، ۰۸:۲۵
علیرضا

شب بود. داشتیم از کرمانشاه بر می گشتیم. کم کم به ایوان نزدیک شدیم. بغل خیابان، تابلوی سبزی را دیدم که رویش نوشته بود: ایوان-پنج کیلومتر. در فکر فرو رفتم. چقدر زود همه چیز گذشت! در کرمانشاه، غرق در روزمرگی ها بودم و بی خیال سرانجام کار. تا چشم روی هم بگذاریم، جاده ی عمر هم به سرانجام می رسد.‌‌..

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۸ ، ۰۸:۰۵
علیرضا

اگر اهل ریاضیات باشید، می دانید:«به تابعی که خروجی آن همان ورودی آن باشد، تابع همانی می گویند؛ مانند: f(x)=x». به زبان خودمانی، تابع همانی یعنی: از هر دستی بدهی از همان دست پس می گیری! ظاهراً تنها مصداق تابع همانی هم همین یکی است: y=x . اما شاید در هیچ کتاب ریاضی ننوشته باشند که:

- «زندگی» ما در این دنیا و آن دنیا، روشن ترین مصداق تابع همانی است... .

آری جان برادر! زندگی، یک تابع همانی است؛ هرچه در این دنیا بکاری، همان را بعد ها درو خواهی کرد.

باز اگر ریاضیات خوانده باشید، این را هم میدانید که دامنه ی تابع همانی، همه ی اعداد حقیقی است؛ یعنی چیز ریز و درشتی دراین دنیا بی حساب نمی ماند؛ تا جاییکه خود خدا می گوید:

- فمن یعمل «مثقال» ذرة خیرا یره و من یعمل «مثقال» ذرة شرّا یره¹.

خلاصه آنکه هر کسی نتیجه واقعی عمل خودش را می بیند؛ بی کم و کاست. اما همیشه هم اینطور نیست! 

گاهی خدا، از سر مهر و عطوفت بی همتایش، خروجی تابع همانی ما را به توان ده می رساند... :

- من جآء بالحسنة فله «عشر» امثالها ²‌.

یا حتی از سر چشم پوشی و گذشت، از خروجی تابع همانی ما، از بی ادبی های ما و خلاصه از گناهانمان، رادیکال می گیرد با فرجه ی ده!

-انّ ربّی غفورٌ رحیم ³.

 

 

1. سوره ی مبارکه زلزله

2و3. راستش یادم نیست دقیقا کجا، کمی همت کنید :)

+ به ریاضی علاقه ی زیادی دارم... ببخشید اگر کمی نامفهوم بود.

​​

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۸ ، ۲۳:۰۵
علیرضا

دست های چروک مادر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مادر... همو که بار ها گفتیم از او و بار ها قلم زدیم از او؛ اما هیچگاه نتوانستیم کنه وجود او را درک کنیم؛ همانند کودکی که دستش به بالای طاقچه نمی رسد. مادر نه فرشته است، نه پری و نه انسان؛ مادر، مادر است؛ همو که خدایش آفرید تا فردوس برین را به پایش بریزد.

مادر، فانوس فروزان آویزان بر دیوار خانه است؛ می سوزد و می سازد برای ما؛ اما به چشم نمی آید. تا هست، بودنش برای کسی تفسیر نمی شود. برای فهمیدن روشنایی و گرمای حاصل از سوختن مادر، یا باید طعم تاریکی یتیمی را چشید، یا باید به خانه های سوت و کور خالی از مادر، سری زد. مثل خانه ی عموی من. 

آن اوایل، یعنی مدت کوتاهی پس از رحلت زن عمو، وقتی به دخترعمو های کم سن و سالم می نگریستم، حیران می شدم که اینان چگونه زنده مانده اند؟ مگر در هوای خالی از نفس های مادر هم میتوان نفس کشید؟ بی خود نگفته سهراب:

-نفسم میگیرد، در هوایی که نفس های تو نیست...

الهی هوای هیچ خانه ای از نفس های سرشار مادر، تهی نباشد.

 

+ از نوشتن در گوشی رنج ها کشیدم که مپرس! نشد که حروف را بزرگتر کنم. پوزش :)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۸ ، ۲۱:۳۹
علیرضا