کی دیگر تنها نیستم؟
امروز صبح ساعت هفت و نیم مادرم مرا از خواب بیدار کرد و از من خواست تا خواهرم را ببرم آزمایشگاه. خواهرم داشت خواب هفت پادشاه می دید و گلوله تانک هم بیدارش نمی کرد. من چشم هایم را مالیدم و یک نگاه به پتو کردم و یک نگاه به پنجره که نور خورشید از آن می تابید و گفتم گور بابای خواب. بگذار امروز را اینطوری شروع کنم. بلند شدم و چند قدم راه رفتم. دست و صورت شستم. حمام کردم و نان داغ خریدم و نیمرو خوردم و به این فکر میکنم که کی بزرگ میشوم؟ روی پای خودم می ایستم؟ کارهایم را خودم انجام می دهم؟ کی دیگر تنها نیستم؟ بقیه به چشم یک انسان کامل نگاهم میکنند؟ کی سطح شعور و گیرایی ام می رود بالا و دیگر حواسپرت و سربه هوا نخواهم بود؟ امشب بلیط تهران دارم. باید از کرمانشان سوار شوم. الان ایلامم. بعد از تهران باید بروم قم. دوره کنگره شهدا.
ولی جدا چرا فکر میکنی بزرگ نیستی؟
حواس پرت و سر به هوا همون (چی) هستن.
من حواس و پرت و سر به هوا نیستم.
من فلان جا،فلان وقت، حواس پرتی کردم!
+ببینید چی رو بزرگ شدن میدونید؟ و چقدر واقعیه.
بالاخره
کی بزرگ می شوم
یا کی دیگر تنها نیستم؟؟؟
کدام؟
مسئله اینست..
یه سوال بزرگتری توی هر دوی این سوال ها خوابیده
دنبال سوال باشید.
نه جواب
هر چی سوال های دقیق تری از خودت بپرسی زودتر به پاسخ می رسی