من یک برادر داشتم... (چالش دنیاهای موازی)

من در یکی از دنیاهای موازی یک برادر دوقلو داشتم. من و امیدرضا از کودکی با هم بودیم. در همه ی عکس ها با هم حضور داشتیم. در کلاس درس پشت یک نیمکت می نشستیم و وقتی معلم می خواست اسم ما را در لیست حضور و غیاب بخواند به جای آنکه نام خانوادگی مان را صدا بزند با لبخند پهنی می گفت: دوقلوها؟‌ و ما یک صدا می گفتیم: حاضر! در باشگاه تکواندو هردو با هم ثبت نام کردیم و تا کمربند آبی پیش رفتیم، هرچند او بعد از من ادامه داد و کمربند مشکی گرفت. وقتی قرار بود مسابقه بدهیم گاهی جای خودمان را با هم عوض می کردیم و به این ترتیب نصفی از مدال های من مال امیدرضاست و بعضی از مدال های او مال من است. 

ما تا پایان کلاس نهم همینطور بودیم. یک سیب از وسط قاچ خورده. تا آن روز ما فکر می کردیم که شبیه هم هستیم و در واقع یک روح در دو بدنیم. امّا یک روز وقتی معلّم ریاضی از امیدرضا خواست که پای تخته برود تا یک معادله ی یک مجهولی را حل کند و او نتوانست، من دستم را بالا گرفتم و با صدای بلند گفتم: آقا اجازه! ما بیایم جوابش رو بنویسیم؟ امیدرضا نگاهی به من کرد که هرگز در عمرم فراموش نمی کنم. نگاهش این معنا را داشت که برادریمان را خراب کردی و آبروی مرا بردی. هنوز هم به خاطر آن سخن نسنجیده خودم را نمی بخشم.

بعد از آن تا دو روز امیدرضا با من قهر بود. در این دو روز هر کاری می کرد تا شباهتش با مرا از بقیه پنهان کند. وقتی من کفش کتانی سفید می پوشیدم او کفش کتانی مشکی می پوشید. وقتی من پیراهن راه راه می پوشیدم او آستین کوتاه قرمز می پوشید. وقتی من از کافه چی آب پرتغال می خواستم او شیرموز سفارش می داد. حتّی وقتی خواستیم جلد اوّل هری پاتر را بخریم او گفت که به کتابهای فانتزی علاقه ندارد و به جایش می خواهد کتاب تاریخ بخرد. نمی دانم چرا اینقدر شکننده بود. یا یکهو شکننده شد. شاید هم روح قدرتمندش او را تا این حد شکننده بار آورده بود.

همیشه اسباب بازی های مرا یواشکی از من می دزدید و دل و روده شان را خالی می کرد. بعد با آنها یک چیز بدریخت درست می کرد و می گفت: ببین از اوّلش هم بهتر شد! ولی من گریه می کردم و می رفتم مادرم را صدا کنم. مادرم گوش های امیدرضا را می پیچید و می گفت که دفعه ی آخرت باشد که بدون اجازه به وسایل برادرت دست می زنی. او هم می گفت چشم و از فردا می دیدم که دوباره یکی از اسباب بازی هایم سر جایش نیست.

برای عزاداری ماه محّرم طبل بزرگی داشت که با پول خودش خریده بود، پولی که تابستانی با فروختن آدامس جمع کرده بود. دور طبلش را با نوارهای رنگی رنگی تزیین کرده بود و من به او نق می زدم که این نوارهای بی ریخت را بردار! هیچ کس در محل اجازه نداشت به طبلش دست بزند، حتّی من. با این حال گاهی یواشکی به درون حیاط می رفتم و به طبل بزرگش دست می زدم. صدایی بزرگ انگار از ته غاری کهن بلند می شد و تکرار می شد. ناگهان دستی بر شانه ام نشست. نزدیک بود قالب تهی کنم. امیدرضا گفت: دوست داری بهش ضربه بزنی؟ دست و پایم را گم کردم. چیزی نگفتم. خودش طبل را به گردنم آویخت و یادم داد چگونه ضربه بزنم. بعد خودش با صدایی که بوی گل یاس می داد، این نوحه را می خواند: سر الگر له خو، ساقی سر مسم، پشتم اشکانی، کردی بی کسم...

یک روز وقتی با خانواده رفته بودیم مشهد و خواهرم تازه به دنیا آمده بود، امیدرضا گم شد. مادرم روی قالی قرمزی نشسته بود و داشت دعا می خواند. خواهرم سرش را گذاشته بود روی عروسک نخی اش و خوابیده بود و موهای خرمایی قشنگش در باد تکان می خورد. ناگهان دیدم امیدرضا نیست. آخرین بار وقتی داشتیم از آب خوری حرم آب می خوردیم با هم بودیم. بعد که پدر از ما جدا شد مادرم خیال کرد که با هم رفته اند. من امّا داشتم با گوشی مادرم بازی می کردم و حواسم به این چیزها نبود. مادرم را تکان دادم و به او فهماندم که برادرم غیبش زده. کتاب دعا افتاد زمین و مادرم گفت: یا فاطمه! بلند شد و خواهرم روناک را به من سپرد و کفش پوشیده و نپوشیده از ما دور شد. امّا به کجا؟‌ می خواست کجا برود؟‌ مگر حرم امام رضا قربانش بروم سر و ته دارد؟ چیزی از دریا کم ندارد. در دریا چگونه می توان به دنبال گمشده ها گشت؟‌ مگر اینکه مادر باشی و حسّ مادرانه ات تو را راهنمایی کند.

راستش را بخواهید از کودکی به امیدرضا حسودی می کردم چون مادرم به او بیشتر از من علاقه داشت. امیدرضا امید مادرم بود. پدرم راننده کامیون بود و ماهی یک بار به خانه سر می زد، حال و احوالی می پرسید،‌ جیب مادرم را پر می کرد و قول می داد که این دفعه بیشتر از قبل بماند امّا جبر روزگار کاری تر و محکم تر از قول و قرارهای پدرم بود. به هفته نکشیده دوباره می زد به دل جاده های سرنوشت. در روزهایی که پدرم خانه نبود، مرد خانه ما بودیم ولی امیدرضا، یک ذره بیشتر. صبح ها زودتر از من بیدار میشد. با لگد مرا از خواب بیدار می کرد و مجبورم می کرد تمرین شنا کنم و با او بدوم. دلم می خواست تلافی این کارها را سرش در بیاورم. کودک بودم و شیر خام خورده. یک صبح جمعه که می دانستم امیدرضا از کار دیروزش خیلی خسته است و قرار است هفت تا که نه، هفتاد پادشاه را به خواب ببیند، پا شدم و با نامردی تمام یک پارچ آب یخ را روی سرش خالی کردم. جیغش به هوا رفت. انتظار داشتم بلند شود و مرا زیر کتک بگیرد ولی گریه کرد. طوری گریه کرد که دلم ریش شد. آتش گرفتم. سوختم. گفتم: داداشی غلط کردم، بیا منو بزن. ولی او تنها گریه می کرد و مثل ابرها اشک می ریخت. از خودم بدم آمد. بدن نحیفش را که چند برابر من زور داشت در آغوش گرفتم و فشار دادم. مادرم سراسیمه آمد داخل، موی آشفته و خواب از سرش پریده. با چشم هایی از حدقه درآمده پرسید:‌ چی شده؟ ولی امیدرضا جواب نداد. دیدم که گریه اش بند آمده. ترسیدم که نکند از هوش رفته باشد؟ مادرم داد زد: امیدرضا؟ ته‌نیا اومیدم، روله‌ی شرینم، یه ارا ده‌نگ نیه‌کی؟ که یعنی امیدرضا، تنها امید من، فرزند شیرین من، چرا حرف نمیزنی؟ ولی امیدرضا ساکت شده بود. بعدها وقتی پرسیدم که چرا یکهو ساکت شدی، هیچ چیزی یادش نمی آمد. هزار بار خدا را شکر می کردم که آن واقعه از یادش رفته و خدا را شکر مادر هم چیزی بروز نداده بود.

امیدرضا دیگر هیچوقت پیدا نشد. پدرم ما را فرستاد شهرستان و خودش یک هفته در مشهد ماند، به امید اینکه ردّی از برادرم را پیدا کند ولی دریغ از یک نشان. آب شده بود و رفته بود زمین. کبوتری شده بود و دور گنبد طلای امام رضا (ع) چرخ می زد و برای همیشه آنجا ماندنی شد. انتظار داشتیم مادرم پیراهن پاره کند و زار بزند ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. تبدیل شد به یک تکّه سنگ. لام تا کام حرف نمی زد. با اشاره به ما می گفت که غذا حاضر است. دکترها می گفتند هرطور شده مادرتان را به حرف بیاورید وگرنه دق می کند. فایده ای نداشت. از همان زمان به بعد مادرم قدرت تکلّمش را از دست داد. زندگی ما بعد از گم شدن امیدرضا به معنای واقعی کلمه زهرمار شد.

آن اوایل طبل برادرم را بردم و در جایی از خانه پنهان کردم که عقل جن هم به آن نمی رسید. رویش را با کلّی خرت و پرت پوشاندم و نگذاشتم چشم مادرم به آن بیفتد. یک روز خواهرم روناک که داشت لی لی بازی می کرد، سنگ بازی اش از پنجره انباری افتاده بود داخل و صدایی بلند داده بود، مثل افتادن سنگی در یک حوضچه قدیمی. کودکانه دویده بود داخل و با کلّی زحمت طبل را پیدا کرده بود. آن روز من دیر رسیدم. وقتی رسیدم که مادرم نشسته بود پای طبل و سکوت چندین و چند ساله را شکسته بود و مثل ابر بهار گریه می کرد. به نوارهای سرخ و آبی طبل دست می کشید، آن را مثل پاره ی تنش در آغوش می کشید و بوی فرزندش را احساس می کرد. گذاشتم تا خوب خودش را خالی کند. خوشحال بودم که بالاخره مادرم به حرف آمده ولی برخلاف انتظار، دوباره ساکت شد. آخرین کلمه ای که از مادرم شنیده بودم، همانی بود که پای طبل برادرم با اشک و آه بر زبان آورده بود: یا حسین... 


۱. دانلود نوحه

۲. این چالش را به دعوت شروین عزیز نوشتم و آقایان اریحا، یک مسلمان و میرزا مهدی و خانم ها پرستوی عاشق، بهارزاد و میم مهاجر را به نوشتن آن دعوت می کنم. 

علیرضا ۲۵ خرداد | ۱۳:‎۰۱ ۲۴۲ ۱۷ ۱۱
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
avatar پروانه .. پروانه .. ۲۵ خرداد | ۵۶:۰۴
این داستان واقعی بود؟
علیرضا avatar پاسخ علیرضا ۲۵ خرداد
خیر‌.
avatar پروانه .. پروانه .. ۲۵ خرداد | ۴۷:۰۹
خدا رو شکر.
چقدر ناراحت شدم
علیرضا avatar پاسخ علیرضا ۲۵ خرداد
آره به نظرم زیاد تلخش کردم!

شما از طرف بنده دعوتید به نوشتن این چالش.
avatar پروانه .. پروانه .. ۲۵ خرداد | ۱۸:۱۱
من همان ابتدا این چالش را پاسخ دادم.
.
بقدری تلخ نوشته بودید که کلی برای آن مادر غصه خوردم
علیرضا avatar پاسخ علیرضا ۲۵ خرداد
شاید باورتون نشه ولی خودم برای امیدرضا گریه کردم، وقتی پارچ آب یخ رو ریختم روش :(
avatar فاطمه ‌‌‌‌ فاطمه ‌‌‌‌ ۲۵ خرداد | ۴۷:۱۷
خیلی قشنگ نوشته بودید :(
علیرضا avatar پاسخ علیرضا ۲۵ خرداد
لطف دارین:)
avatar پرستوی عاشق پرستوی عاشق ۲۵ خرداد | ۵۳:۲۱
سلام.
من از آدمهایی هستم که طرفدار پایان خوشم. کاش امیدرضا پیدا میشد....

خیال پردازی جالبی بود‌. قلمتون نویسا.
همچنین سپاس از دعوت شما. ان شاءالله اگر فرصتی دست بده خواهم نوشت.
علیرضا avatar پاسخ علیرضا ۲۵ خرداد
سلام
راستش منم دوست داشتم پیدا بشه، ولی چیزی به خاطرم نیست یا می ترسیدم هندی بشه. به نظرتون اگه امیدرضا برگرده، چند سالشه؟
خواهش میکنم.
avatar پرستوی عاشق پرستوی عاشق ۲۶ خرداد | ۵۶:۰۴
چه اشکالی داره هندی بشه؟
من یه وقتایی فکر میکنم چه لزومی داره از کلیشه ها فرار کنیم وقتی هدف از هنر ، حال خوبه؟ یعنی مخاطبی که یک اثر هنری رو میبینه، باید امید بگیره و حالش خوب بشه.
البته من مطالعه نداشتم در مورد فلسفه هنر و این شاخه ها.... اما گاهی فکر میکنم به فرق هنر برای هنر که شاید به هر قیمتی به دنبال تازگی و خلق جدیده و هنر متعهد که خطوط قرمزی داره برای خودش و مخاطبش.... شاید اولی بترسه از تکرار و کلیشه و یک سری برچسب ها ولی دومی اهداف مهمی داره که شاید لازم باشه درگیر کلیشه ها و برچسب ها هم بشه....

این البته نظر شخصی بنده ست.

امیدرضا هم احتمالا هم سن شماست دیگه!
هندی کاملش این میشه که حافظه ش رو از دست داده و بعد چند سال برمیگرده. مثلا توی محرم‌....!
علیرضا avatar پاسخ علیرضا ۲۶ خرداد
صفحه آقای آراسته رو دنبال می کنین؟ ایشون خیلی تأکید دارن روی چیزای جدید و غیر کلیشه ای.
البته باید توجه کنیم که منظورمون از کلیشه چیه.
سروش صحت یه حرف خوبی زد که اصلاً ادبیات همه اش کلیشه است!
چه موضوعی کلیشه ای تر از عشق؟ زندگی؟ مرگ؟ روابط بین زوجین و...
ولی آدمها چون نگاهشون به مسائل فرق میکنه، میتونن داده های جدیدی کشف کنن.
فکر نکنم هنر متعهد منافاتی با تازگی داشته باشه...

آخ! حواسم نبود که من و امیدرضا دوقلوییم :(
avatar زری シ‌‌‌ زری シ‌‌‌ ۲۶ خرداد | ۴۶:۲۰
قشنگ نوشتین :)
علیرضا avatar پاسخ علیرضا ۲۶ خرداد
ممنونم :)
avatar بهار  زاد بهار زاد ۲۷ خرداد | ۰۸:۰۲
آخر این متن داشت اشک به چشمم می آورد.
تا حالا هر چی از تصورات مردم تو دنیای موازی خونده بودم از رویاها و خواسته های شیرینشون بود. این بار فرق می کرد اما.
ممنون از دعوتتون. ان شاءالله حتما تو چالش شرکت می کنم.
راستی اون عبارات به چه زبون یا لهجه ای بودن؟
علیرضا avatar پاسخ علیرضا ۲۷ خرداد
ببخشید که اینطوری شد!
اتفاقاً اون اوایل متن داشت به جاهای شیرینی میرفت که یهو صحنه کلاس درس برام تداعی شد. از همونجا تلخی داستان شروع شد. شاید لازم باشه یه تعادلی در داستان برقرار کنم.
خواهش میکنم، لطف میکنین.
زبان کوردی یا همون کُردی.
avatar پرستوی عاشق پرستوی عاشق ۲۷ خرداد | ۴۶:۱۱
میشناسمشون....
قبول دارم یه پایان غیر منتظره میتونه تازه باشه ولی تازگی لزوما این نیست‌‌..... میتونه پرداختن از زوایای مختلف تر باشه. میتونه سوژه های نو و جدید تر باشه‌.
چه خوب که انقدر تخصصی دنبال می‌کنید نوشتن رو. ان شاءالله موفق باشید .
علیرضا avatar پاسخ علیرضا ۲۷ خرداد
تخصصی که چه عرض کنم، جسته گریخته.
زنده باشین.
avatar در حوالی اریحا... در حوالی اریحا... ۲۷ خرداد | ۳۴:۱۵
متن عجیبی بود. حس غریبی بهم داد.
البته معمولا هیچ بچه ای تو حرم گم نمیشه، چون بخش گمشدگان و خدام و حفاظت و آگاهی حرم خیلی حواسشون جمعه

خیلی ممنونم بابت دعوت به چالش، اما عذرمو بپذیر چون آمادگی ذهنی ندارم و فعلا قادر به انجامش نیستم.
علیرضا avatar پاسخ علیرضا ۲۷ خرداد
اینم نکته خوبیه. باید اشاره می‌کردم که خادم‌ها حواسشون نبوده یا...

خواهش می‌کنم، صاحب اختیاری.
avatar بهار  زاد بهار زاد ۲۹ خرداد | ۲۶:۰۱
نه داستان نا متعادل نبود، فقط تصور من از تصورات دنیای مجازی همیشه یه جایی بهتر از اینجا بوده. نمیدونم شاید تصور من کاملا درست نیست. این متن هم تقریبا چیزی شبیه به همین دنیا بود؛ با حس ها و دردهای واقعی همین دنیا.
سلامت باشید.
آهان ممنون
علیرضا avatar پاسخ علیرضا ۲۹ خرداد
در واقع، تفاوت من کنونی با من موازی فقط در داشتن یه چیز بود:
برادری به اسم امیدرضا. 
اینه که به قول شما شبیه به همین دنیای ملموسی بود که توش هستیم.
avatar میرزا مهدی میرزا مهدی ۲۹ خرداد | ۴۳:۰۸
میدونی وقتی رسیدم به اونجایی که نوشتی: «بعد خودش با صدایی که بوی گل یاس می داد...» چشمام تر شد؟
عزیزم دست مریزاد. ممنونم از دعوتت ولی راستش درک درستی از دنیای موازی و این مقوله ی پیچیده، ندارم.اگر هم داشته باشم فکر میکنم زندگیِ من در دنیای موازی منطقاً باید همین‌گونه ای میبود که الان هست. نمیدونم شاید هم نبود :)
دوست داشتم اثر قشنگت رو. اِلِمانهای قشنگی داشتی. چیزی که الان تو ذهنم مونده این جمله ست «انتظار داشتیم مادرم پیراهن پاره کند و زار بزند » خیلی خوبه. احساس میکنم تو دقیقا از اون دست نویسنده هایی میشی که شروعِ خلقِ اثرت با خودته و پایانش دستِ شخصیتها و ماجراهاییه که شروعشون کردی. به این معنیه که خودت هم غرق در اثرت میشی و سَمبَل نمیکنی. این نظر منه. تنت سلامت.
علیرضا avatar پاسخ علیرضا ۲۹ خرداد
قربون اشکات.
اجازه ما هم دست شماست :)
لطف داری میرزا، درس پس میدیم.  
avatar بهار  زاد بهار زاد ۳۰ خرداد | ۳۵:۲۱
درسته. پس چه قانعانه و واقع گرایانه نوشتید! من هر چی برای نوشتن یه متن، به خودم تو دنیای موازی فکر میکنم یه عالمه دنیای موازی و یه عالمه «منِ» دیگه توی ذهنم ردیف میشن که با هم متفاوتن و نمیدونم باید از کدومشون نوشت!
علیرضا avatar پاسخ علیرضا ۳۰ خرداد
پس خوش به حالتون که این همه من متفاوت غیر از خودتون می‌شناسین. با هرکدوم که راحت‌ترین شروع کنین، ادامه‌ش خودش میاد.
avatar بهار  زاد بهار زاد ۳۰ خرداد | ۰۷:۲۲
اتفاقا به نظرم یکم تلخ هم هست. این همه منِ موازی!
علیرضا avatar پاسخ علیرضا ۳۰ خرداد
یکیشون رو مثال میزنین؟
avatar بهار  زاد بهار زاد ۳۱ خرداد | ۰۰:۰۰
مثلا یک منِ من، داره تو یه کلبه ی چوبی تو جنگل کنار دریا زندگی میکنه. که البته حقیقتا یه فانتزیه. مشغول کار مورد علاقه ش بیرون از خونه ست و البته برای اینکه یکمم رنج بهش اضافه کنیم و واقعی ترش کنیم (!) از اینکه کسی دور و برش ساکن نیست گاهی ملول میشه.
بقیه من ها هم دنیاهای کمتر یا بیشتر فانتزی یا حتی غیر فانتزی خودشون رو دارن. تلخیش اینجاست که منِ واقعی دلش میخواد توی اون دنیاهای موازی باشه اما معمولا نمیتونه.
علیرضا avatar پاسخ علیرضا ۳۱ خرداد
تصوّر قشنگی بود. شاید ایشون منتظر کسیه که رفته جنگ! مثلاً شوهرش یا نامزدش. یه خرده هندیه البته.
avatar آقای سه نقطه آقای سه نقطه ۱ تیر | ۴۳:۱۱
خیلی اوقات ما حس میکنیم بقیه رو بیشتر از ما دوست دارن یا بهش توجه دارن در صورتی که اینطور نیست و ما باید این افکار رو از خودمون دور کنیم تا بتونیم واقع بینانه تر نگاه کنیم
بله امّا...
این فقط یه داستان بود.
avatar پرستوی عاشق پرستوی عاشق ۲ تیر | ۳۳:۱۸
https://swallow213.blog.ir/post/68
این هم حاضری من در این چالش.
دست شما درد نکنه.