یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

سال‌تحویل پشتِ چراغ‌قرمز

داشتم یکی از دفترهایم را ورق می‌زدم. جایی در آن نوشته بودم: 

سوژه‌ی داستان: دم عیدی یا صحیح‌تر، دمِ تحویلِ سال در خیابان ترافیک سنگینی می‌شود و...

به‌نظر شما سال‌تحویل در ترافیک یا پشتِ چراغ‌قرمز چه شکلی خواهد بود؟ آن را در چند خط توصیف کنید (۵نمره).

نظرات

۱۵ نظر ثبت شده

تصویر نمایهٔعلیرضا علیرضا ۱۵ مهر ۰۰، ۲۲:۰۶
معلّمی بهم میاد؟ :دی
تصویر نمایهٔحمیدرضا ... حمیدرضا ... ۱۵ مهر ۰۰، ۲۲:۳۲
شاید کمی آدم ناراحت بشه که جای ثابتی مثل خونه و پشت تلویزیون نیست که سال تحویل بگذرونه :) ولی آخرش دلش رو صاف میکنه و میگه الان اصلا این چیزا مهم نیست. الان وقت اینه که دوباره از اول شروع کنم. همه چیزای بد رو فراموش کنم و دوباره به ساختن خوبی ها فکر کنم :)
تصویر نمایهٔعلیرضا علیرضا ۱۵ مهر ۰۰، ۲۲:۳۶
احسنت ولی بهتر بود توصیف می‌کردی. 😅
تصویر نمایهٔحمیدرضا ... حمیدرضا ... ۱۵ مهر ۰۰، ۲۲:۳۶
همیشه تو توصیف کردن مشکل داشتم :(
تصویر نمایهٔعلیرضا علیرضا ۱۵ مهر ۰۰، ۲۲:۵۷
سخته ولی دستت که گرم بشه، لذّت‌بخش میشه. :)
تصویر نمایهٔعی‍ن‍‍ک ... عی‍ن‍‍ک ... ۱۵ مهر ۰۰، ۲۳:۰۰
عنوانو دیدم یه لحظه با خودم فک کردم نکنه سالِ ۱۴۰۱ تحویل شده و من عقب موندم :| بعد یادم افتاد هنوز کلّییی تا آخر سال زمان داریم :)))
تصویر نمایهٔعلیرضا علیرضا ۱۵ مهر ۰۰، ۲۳:۱۹
می‌دونستم که این سوءتفاهم پیش میاد. 😁

البته سال‌تحویل «زودتر از چیزی که فکرش رو بکنیم، از راه می‌رسه» و اینجور حرف‌ها.
تصویر نمایهٔحمیدرضا ... حمیدرضا ... ۱۵ مهر ۰۰، ۲۳:۰۲
اصلا آقا من هیچی از توصیف بلد نیستم. اون کتابه هم یادم نمیاد از توصیف چیزی گفته باشه
تصویر نمایهٔعلیرضا علیرضا ۱۵ مهر ۰۰، ۲۳:۱۹
نسخه بدم؟ :))
تصویر نمایهٔعی‍ن‍‍ک ... عی‍ن‍‍ک ... ۱۵ مهر ۰۰، ۲۳:۰۲
ولی بعداً که معلّم شدی لطفاً از این موضوعای سخت به شاگردات نده و بذار هر چی خودشون عشقشون کشید بنویسن :/ و بعد به همشونم بیست بده لطفاً :دی.
تصویر نمایهٔعلیرضا علیرضا ۱۵ مهر ۰۰، ۲۳:۱۹
آخ! دلم زنگ انشا خواست... :(

من باور دارم که به هرکی باید به‌اندازه تلاشش نمره داد. والسّلام. :))
تصویر نمایهٔحمیدرضا ... حمیدرضا ... ۱۵ مهر ۰۰، ۲۳:۲۲
معلومه حاجی! بله بده...
تصویر نمایهٔعلیرضا علیرضا ۱۶ مهر ۰۰، ۱۱:۱۶
بیشتر بخوان و بیشتر بنویس! همین. 
تصویر نمایهٔزری ... زری ... ۱۵ مهر ۰۰، ۲۳:۵۵
واهاهاهاییی
کامنتا رو از بالا به پایین خوندم و درست بودن =>>>>>>
تصویر نمایهٔعلیرضا علیرضا ۱۶ مهر ۰۰، ۱۱:۱۶
:)
تصویر نمایهٔمیم مهاجر میم مهاجر ۱۶ مهر ۰۰، ۰۰:۱۴
سلام
مقطع ابتدایی انشا داره؟
چرا همه‌ی خاطرات من از انشا نویسی برمی‌گرده به متوسطه اول؟
از ابتدایی فقط جمله نویسی یادمه و دیکته
تصویر نمایهٔعلیرضا علیرضا ۱۶ مهر ۰۰، ۱۱:۱۶
علیک سلام
بله، ابتدایی هم انشا داره!
اینطور که گاهی در تلویزیون می‌بینم و خودم هم به یاد دارم، ابتدایی هم انشا داره، منتها ساده‌تر و محدودتر از مقطع‌های دیگر.
تصویر نمایهٔحاج‌خانوم  ⠀ حاج‌خانوم ⠀ ۱۶ مهر ۰۰، ۱۶:۱۷
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
دکمه رادیو را زد و خاموشش کرد. حوصله آهنگ‌هایش را نداشت. الان باید مثل هر سال، نشسته باشد کنار سفره هفت‌سین، پیش مادرش و بعد تحویل سال،
دستانش را ببوسد. اما نشسته بود پشت فرمان، دستایش رو دوطرف فرمان گرفته بود و کف دستانش خیس بود،آرنج چپش، کنار شیشه بود و هر از گاهی به سر و صورتش می‌کشید.
هر چند ثانیه یکبار، دست چپش را می‌چرخاند و به عقربه‌های طلایی ساعت نگاه می‌کرد.
نیم ساعت مانده بود تا توپ سال نو، بترکد و او اینجا گیر کرده بود.
...
مشتی حواله فرمان کرد، و بعد دستش را با دست دیگر گرفت. ایروانش در هم گره خورده بود. نگاهی به سمت چپش انداخت، یک خانواده 4 نفری توی ماشین داشتند می‌خندیدند، حتما در مسیر مسافرت بودند که اینقدر خوشحال بودند.

سمت راستی، زن و مرد مسنی توی ماشین بودند.
از آینه نگاهی به پشت سر انداخت... خانمی با روسری آبی فیروزه‌ای پشت فرمان بود، از همان روسری‌هایی که هفته پیش برای غزل خریده بود.
سرش را گذاشت روی فرمان...
- آخه کی گف یه ساعت مونده به تحویل، بزنی بیرون! می‌ذاشتی بعدش...
بد و بیرهی بود که حواله خودش می کرد و گوشی‌اش زنگ خورد، تماس تصویری از غزل بود:
-سلام داداشی! کجا موندی؟ چرا قیافه ات قبل تحویل سال اینجوریه؟
- ترافیک! بعید می‌دونم تا یه ساعت دیگه هم برسم...
- عیب نداره، ما تماس گرفتیم که لحظه سال تحویل دور هم باشیم، قربون داداشم برم که داروهای مامان از هر چیزی براش مهمتر بود، وقتی خسته از شیفت رسیده بودی. می ذارمت کنار سفره هفت سین... نمی‌خوام جات پیش ما خالی باشه.
بعد هم دوربین را چرخاند و همه برایش دست تکان دادند و می‌خندیدند.
گوشی را گذاشت روی پایه...
ساعت را نگاه کرد، نیاز به رادیو نبود، صدای تلویزیون از توی گوشی می‌آمد.
بهاره به سمت گوشی آمد: بابایی! امسال گفته بود پیشمونیا... ولی مامان راس میگه، باید داروهای مامانی رو می‌گرفتی، حالا کی می‌رسی؟
دست بود قطره اشک، کنار چشمش را پاک کرد: قربون دخترم برم، یه ساعت دیگه نهایتاً خونه‌ام.
و همان موقع توپ سال تحویل ترکید: آغاز سال یک هزار وسیصد و نود و هشت
تصویر نمایهٔعلیرضا علیرضا ۱۷ مهر ۰۰، ۱۳:۴۳
علیکم السّلام
خوش آمدید به یاکریم!

آفرین به شما. 
جسارتاً نمره‌ی قبولی رو گرفتید.

فقط اجازه هست دوتا ایراد ریز بگیرم از نوشته‌تون؟
به‌نظرم در توصیف رفتار راننده اغراق کردید. ازدست‌دادن سال‌تحویل و نبودن در کنار خانواده، ناراحت‌کننده است ولی نه اونقدر که با مشت به فرمان ماشین بکوبیم! این نظر شخصی بنده‌ست.
همچنین جایی‌که خواهرش میگه: «قربون داداشم برم که داروهای مامان از هرچیزی براش مهمتر بود، وقتی خسته از شیفت رسیده بودی...» درسته که می‌خواید غیرمستقیم اشاره کنید که راننده هم پرستاره و هم خیلی خسته است، امّا این اشاره‌تون خیلی هم غیرمستقیم نیست و گل‌درشت درآمده.
امیدوارم همیشه قلمتون پربار و نویسا باشه.
تصویر نمایهٔامیر  + امیر + ۱۶ مهر ۰۰، ۲۲:۰۱
مشکل اینه که همچین مشکلی به وجود نمیاد . تصورش سخته.
دو تا زمان سال تحویل که اصلا پرت هستن. ساعت ۲ و ۷ صبح
دو تا هم ساعت ۱۴ و ۲۰ . به نظرم خیابونها شلوغ نیستن :)
حالا فرض بکنم اینطوری باشه هم باید فکر کنم ... فکر می‌کنم اگه چیزی نوشتم اینجا می‌ذارم.
تصویر نمایهٔعلیرضا علیرضا ۱۷ مهر ۰۰، ۱۳:۴۳
یعنی سال‌تحویل حتماً باید در یکی از این چهار ساعت باشه؟ نمی‌دونستم حقیقتاً!
حالا جهان داستانیه دیگه. قیدوبندی نداره. شما فرض بکن سال‌تحویل ساعت پنج یا شش بعدازظهره. :)
تصویر نمایهٔMarcis March Marcis March ۱۶ مهر ۰۰، ۲۲:۵۰
پر آدمای گاها بداخلاقی که چند ثانیه به خاطر سال جدید کمتر بداخلاق میشن.. کلی جنب و جوش و اینا... فکر نمیکنم خیلیم بد باشه
تصویر نمایهٔعلیرضا علیرضا ۱۷ مهر ۰۰، ۱۳:۴۳
مردم در سال‌تحویل آرام‌تر هستند؟ 
شاید!
تصویر نمایهٔحاج‌خانوم  ⠀ حاج‌خانوم ⠀ ۱۷ مهر ۰۰، ۱۵:۱۰
ممنون بابت نمره قبولی و تذکرات
وقتی برنامه‌ریزی کنی یک جایی باشی و نشه، اعصاب ادم بهم می‌ریزه، حداقل تو یکسری از اقایون دیدم.
بعد هم این بنده‌خدا، بعضی از تحویل‌سال‌ها نبوده و امسال قراربوده که باشه... ولی بازم نشد.
*
نگفتم پرستاره، نوشتم شیفت بوده، رفت دارو بگیره.
اتفاقا به نظرم پرستار نیست، چه اینکه اگر پرستار بود، در جریان کامل درمان مادرش بود و لازم نبود بیاد نسخه‌ رو برداره و ببره. می‌تونه هر شغلی داشته باشه... آتس‌نشان، پلیس و امثالهم.

فی‌البداهه بود واقعا... اگر یکی دوتا ویرایش می‌خورد، بهتر می‌شد. ویرایش اول رو خدمتتون فرستادم.
تصویر نمایهٔعلیرضا علیرضا ۱۸ مهر ۰۰، ۱۳:۰۴
سپاسگزارم از همراهی و توجّهتون. :)
تصویر نمایهٔدچارِ فیش‌نگار دچارِ فیش‌نگار ۱۷ مهر ۰۰، ۲۰:۲۸
میاد بهت اگه یه نمره خوب به ما بدی
تصویر نمایهٔعلیرضا علیرضا ۱۸ مهر ۰۰، ۱۳:۰۴
شما که هنوز برگه‌ت خالیه!
تصویر نمایهٔ.. میخک.. .. میخک.. ۱۸ مهر ۰۰، ۱۶:۴۶
آقا اجازه ما زنگ پیش امتحان داشتیم خسته‌ایم :/
تصویر نمایهٔعلیرضا علیرضا ۱۸ مهر ۰۰، ۱۹:۰۹
این حرف‌ها از شما بعیده ها!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی