خداحافظی و طلب حلالیت
قضیه این بود که حوصلهام سر رفت و مثل همیشه در یخچال را باز کردم. پاکت شیر را که طبق معمول، مال مادر یا خواهرم بود، یواشکی درآوردم. هنوز لیوان را پر نکرده، قلپقلپ کشیدمش بالا. نمیدانستم چرا طعم زهرمار میدهد؟ یک طعم گسِ مزخرف! تاریخ انقضا را خواندم و از این لحاظ مشکلی نداشت. آن پایین نوشته بود: «مدّت نگهداری: پنج روز».
یادم آمد که نجات در صداقت است. پاکت را نشان همه دادم و مثل مجرمها پرسیدم: «میشه بگید این رو کِی خریدید؟»
خواهرم داد زد: «اووون که فاسد شده! چرا ازش خوردی دیوانه؟»
پدرم عینکش را پایین زد و گفت: «ازش که نخوردی، درسته؟» :)
زیادهگویی نکنم که برایم خوب نیست. شما را به خدای بزرگ میسپارم. اگر هم بدیای از من دیدهاید، حلالم نکنید؛ همینجا بگویید تا یک طوری با هم کنار بیاییم.
خدانکنه
این دم آخری بذارید کامنتهام زیاد باشه.
کسی نمیخواد داوطلب بشه که رمز و نام کاربری وبلاگم رو بهش بدم؟ یا خودم دستبهکار بشم و یه پست تسلیت بنویسم، منتها در حالت انتشار در آینده؟
انتشار در آینده بزن بهتره حداقل با دست خط خودت باشه 😥
خب خب
خطر از بیخ گوش ما که گذشت انشالله از بیخ گوش شما هم میگذره😁
یه مسمومیته دیگه. اصلا ادم باید مریض بشه که قدر سلامتی رو بدونه :`)
زنده این حالا؟❄😂
دفتراتانه بری من پست کنید
😅
به نفرین در یخچال دچار شدی:)
الان حالتون خوبه؟
خب میگن در عجله تصمیم نگیرین
«و کان الانسان عجولا»
همچنین.