یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

حرف‌های ناتمام من

اولین اسمی که برای این وبلاگ گذاشتم این بود: پسری آرام از دیار کلهر. می خواستم از عنوان وبلاگ حریری به رنگ آبان تقلید کنم. راستی کی آن وبلاگ را یادش هست؟‌ بعد اسم وبلاگم را تغییر دادم به سطرهای صاف و ساده و بعد سطرهای روشن و بعد یاکریم. حالا هم که حرفهای ناتمام من. نوشتنم ته کشیده. باز هم دارم به این نتیجه می رسم که نوشتن کار اشتباهی بود و باید می رفتم سراغ برنامه نویسی یا هزار تا کار دیگر. امّا مگر من نوشتن را انتخاب کردم یا نوشتن مرا انتخاب کرد؟ ما چقدر اختیار داریم؟ شاید بعضی کارها خودشان ما را جذب می کنند بی آنکه خودمان بخواهیم یا بدانیم. هیچ دزدی یک شبه دزد نشد. آنکه هزار میلیارد اختلاس کرد شاید از یک زیرمیزی ساده شروع کرده بود. شیطان که یک باره رانده شد شاید هزار سال نتوانسته بود با خودش کنار بیاید که او بنده ی خداست یا خدا بنده ی عبادت های اوست؟ درباره حکومت دینی دارم به این فکر میکنم که اگر مردم بعد از چهل سال نخواهند یا نتوانند به همان شیوه ادامه دهند چه اتفاقی می افتد؟ اگر حکومت سکولار باشد و هرکس به آیین خود عمل کند بهتر نیست؟ آن هم برای جامعه ای مثل ایران با تنوّع بی نظیر اقوام و اندیشه ها و رنگ ها و نژادها. اینها هم در ذهنم رژه می روند. خیلی تنبلم. یک اصطلاح عالی برای توصیف خودم سراغ دارم که بی ادبی است و نمی گویم. هربار که در امتحان گند می زنم می گویم این دفعه آخر است ولی فوری فراموش میکنم. شاید اینجا هم نباید می نوشتم. هردو کانالم را حذف کردم. نوشته ها و عکس ها و پادکست هایم دود هوا شدند. حس خوبی است وقتی همه چیز را بر باد می دهی و دوباره از اوّل شروع می کنی. هزار بار هم که حذف کنی و... اصلا حق با نویسنده هاست که کاغذپاره هایشان یا کاغذهای غیر پاره شان را می ریزند تو حلقوم آتش.


حساب و کتاب برای این چند ساعت باقیمانده از امروز

من می‌خواهم بلند شوم و بعد بنشینم (!) متن عید غدیر را بنویسم، تکلیف طرح درس را آماده کنم و دویست صفحه طراحی آموزشی برای امتحان فردا بخوانم. بعد اگر فراغتی دست داد، ساعت هفت و نیم می‌روم جلسه قرآن و اگر باز وقت داشتم، مطالعه سه دیدار و مقالات مولانا را ادامه می‌دهم. شاید هم ناخنکی به یک فیلم سینمایی بزنم. گفتم شما در جریان باشید.

یادم می‌آید

خواهرم به بوته‌های گل کنار کوچه اشاره کرد و گفت:‌ «همینجا بود که مار دیدم».

من چشم‌هایم را به سمت دیگر کوچه چرخاندم. خانه‌ی دوستم محمّد. چند سالی می‌شد از این محل رفته بودند. خانه‌شان امّا از جایش تکان نخورده بود. با همان شیشه‌های رنگی روی در. یک بار دستم را آنقدر به یکی از شیشه‌ها فشار دادم که شکست. از خجالت نزدیک بود آب شوم. مادر محمّد به روی خودش نیاورد و چند روز بعد شیشه را عوض کردند.

خواهرم وسط کوچه‌مان ایستاد. برگشت و سرش را گرفت بالا. گفت: «ستاره‌ها را ببین چقدر زیادند!» نگاه کردم. فکر کردم که آنقدرها هم زیاد نیستند. باید شبی در باغ بیدار بمانی و به آسمان نگاه کنی تا معنای ستاره را درک کنی. نگفتم.

سمند و پیکان‌بار توی کوچه انتظار مرا می‌کشیدند. خواهرم پوزخند زد و گفت: «آخی دلم برات میسوزه.» از پله‌ها رفتیم بالا. زنگ آیفون را زدم. خواهرم اوّل رفت تو. شانه‌هایش را انداخت و دهانش را باز کرد که یعنی خسته‌ام. مادرم خندید. خواهرم کلیدها را داد دست من‌.

از پله‌ها پایین آمدم و فکر کردم: «اگر روزی در آغوش همسر آینده‌ام گریه کنم، باز هم مرا دوست خواهد داشت؟» کلید را توی در سرخ پارکینگ چرخاندم. همه‌جا تاریک شد. یک قدم به راست برداشتم و قبل از اینکه کلید چراغ را بزنم، یادم آمد که بگویم بسم‌الله. روشن شد. لولای بالایی لنگه‌ی سمت چپ را باز کردم. هیچوقت لولاهای پایینی را نمی‌بندیم. بعد برگشتم و دست بردم تا لولای بالایی لنگه‌ی سمت راست را باز کنم. دستم آنجا ماند. پنجره‌های خانه همسایه خاموش بود. چشم‌هایم تر شد.


دیدارمون به قیامت رفیق...

من از خیلیا عکس می‌گیرم و نشونشون نمیدم...

گذاشتم واسه روز مبادا...

از لحظه آب‌خوردن، نمازخوندن، خوابیدن تو اتوبوس، سر کلاس موقع ارائه یا هر کار دیگه...

یه روز که وقتش برسه، وقتی چشمم بهشون بیفته تو خیابون، مدرسه، کافه، مسجد، کتابخونه یا هرجای دیگه، اون عکس قدیمی رو پیدا میکنم و بهش میگم مَشتی...

چه زود گذشت...

خنده‌ها، گریه‌ها، دویدنا...

نمیدونم واکنش طرف چیه...

شاید لبخند بزنه...

شاید بگه خب؟ بره پی کارش...

میدونم اگه محمّد بود و بعد بیست سال همدیگه رو می‌دیدیم، بغلم می‌کرد...

بس که مهربون بود...

یه عکسی ازش نگه داشته بودم تا روز مبادا...

پریده بود وسط آب، بازوها رو گرفته بود بالا و لبخند میزد...

یه دستش ماهیتابه‌ای بود که باهاش ما رو خیس می‌کرد...

نمی‌دونستم روز مبادای من واسه روزگار دو قرون هم نمی‌ارزه...

آخ محمّد...


یک: ممنون میشم برای شادی روح دوستم صلواتی عنایت کنید. 

دو: میدونم طرز نوشتارم تو این نوشته، شبیه یکی از عزیزان وبلاگ‌نویس شده. از ایشون عذر می‌خوام ولی حس کردم لازمه اینطور بنویسم، تا خودمو خالی کنم.

من یک برادر داشتم... (چالش دنیاهای موازی)

من در یکی از دنیاهای موازی یک برادر دوقلو داشتم. من و امیدرضا از کودکی با هم بودیم. در همه ی عکس ها با هم حضور داشتیم. در کلاس درس پشت یک نیمکت می نشستیم و وقتی معلم می خواست اسم ما را در لیست حضور و غیاب بخواند به جای آنکه نام خانوادگی مان را صدا بزند با لبخند پهنی می گفت: دوقلوها؟‌ و ما یک صدا می گفتیم: حاضر! در باشگاه تکواندو هردو با هم ثبت نام کردیم و تا کمربند آبی پیش رفتیم، هرچند او بعد از من ادامه داد و کمربند مشکی گرفت. وقتی قرار بود مسابقه بدهیم گاهی جای خودمان را با هم عوض می کردیم و به این ترتیب نصفی از مدال های من مال امیدرضاست و بعضی از مدال های او مال من است. 

مشتری کتابفروشی

یک کتابفروشی بزرگ با ردیف‌های گوناگون و یک پنجره دایره‌ای شکل در آخر. ظهر روز پنجشنبه و خیابان خلوت. یک مشتری زن داخل می‌شود:

خانم: سلام آقا.

آقا: سلام خانم، خوش آمدید.

خانم:‌ شما نمایشنامه دارین، درسته؟

آقا: بله خانم، داریم.

خانم: واسه شروع چی؟ چیزی دارین؟

آقا: واسه شروع؟

خانم: بله آخه من تو عمرم یه کلمه هم کتاب نخوندم. 

سوال‌هایی که به نرفتن فرا می‌خوانند

از رفتن به ایلام برای دیدن محمد طلوعی منصرف شدم. نه به طور کامل ولی بگویی نگویی به ماندن و نوشتن متنی که قرار بود تا آخر امروز آماده کنم، رضایت داده‌ام. همه چیز با تماس پدرم عوض شد. گفتم: می‌خواهم بروم پیش نویسنده‌ای که قصد دارد کتاب جدیدش را در ایلام امضا کند. با تعارفی پدرانه گفت: تو که خودت نویسنده‌ای، چه نیازی داری به این کارها؟ البته تعریف من و پدرم از نویسنده فرسنگ‌ها با هم فرق می‌کند. در نگاه پدرم هرکسی که قلم به دست بگیرد و چند تا کلمه را پشت هم ردیف کند، برازنده‌ی عنوان نویسنده است. همین حرف ساده‌انگارانه‌ی پدرم مثل پتک بر سرم زده شد و باعث شد لحظه‌ای مکث کنم و از خودم بپرسم چرا؟ چرا باید بروم پیش فلانی که کتابی نوشته و قرار است کتابش را امضا کند؟ نیم‌ساعت در راه بودن و پول تاکسی را دادن، ارزشش را دارد؟ غیر از چندتا امضا و عکس یادگاری، چه ارمغان دیگری از این رفت و بازگشت خواهم داشت؟‌ این سوال‌ها را به راحتی نمی‌توانستم بیندازم دور و در عین حال، جواب قانع‌کننده‌ای نداشتم. هنوز ته دلم برای دیدن محمد طلوعی و خریدن کتاب تازه‌اش ذوق‌زده‌ام ولی نه مثل بار اول. شاید صلاح در این باشد که بمانم و به متنی که باید بنویسم فکر کنم.

شعری از حضرت امام (ره)

من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم...
 
سنجاق:
پای پادکست هم به این وبلاگ باز شد!

پاییز عمر من

تقویم‌های این دیار آغاز پاییز را اوّلین روز ماه مهر می‌دانند. پاییز عمر من با رفتن تو آغاز شد. بعد از تو هرچه بود، خزان بود و پژمردگی. یک گل سرخ در این حوالی نرویید و از چشم‌هایم تنها آیه‌های نومیدی بارید. افسوس که جوانی را با امید به بهار وصل گذراندیم ولی از سرمای فراق جان به در نبردیم. پایان این شب سخت کجاست که از هزار یلدا طولانی‌تر است؟ کجا رفت آن سحر که می‌گویند نزدیک است؟ چیزی نمانده از درد دوری جان بدهیم، جانانه چه شد؟

نمایشنامهٔ دو سرباز

به نام خدا

متن زیر حاصل تمرینات من برای نوشتن گفت و گو در داستان است. پیشاپیش ممنونم از وقتی که برای خواندن و نظرگذاشتن صرف می‌کنید!

- ها احمد؟ زنده‌ای؟

- آره... به گمونم.

- خدا رو صد هزار مرتبه شکر... داشتم از تنهایی دق می‌کردم.

- پس بقیه کو؟

- بقیه؟

- آره... محمود پلنگ، ناصر؟ 

- هی... یه نگاه به دور و برت بنداز، خودت می‌فهمی.

- یعنی همه شون شهید شدن؟

- نمیدونم... مو که داشتم چرخ می‌زدم، ئی همه جنازه رو دیدم. حالا محمود اینا یا شهید رفتن، یا اسیر...