یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

یاد

شاید او هم وقتی که دلش میگیرد، پیاده، تک و تنها، دوشادوش مردم، راه می افتد سمت حرم. شاید در هزاهز و هیاهوی مردمِ جلوی ضریح، نتواند آنرا لمس کند. حتی شاید زائری ناآگاه، بی محابا به او تنه بزند. شاید هم اگر ضریح را لمس کند و پنجه در آن بیافکند، اشک در چشمانش پرده بیاندازد. اصلا شاید همان دم در، دست به سینه، سلامی بدهد و دیگر جلو نرود؛ سپس، آهسته و بی صدا، بنشیند گوشه ای و لای قرآنی را وا کند و بخواند و های های بگرید. هیچکس هم نمی فهمد. شاید هم از آن گوشه، نگاهش را بدوزد به دخترکی که بر شانه ی پدرش ایستاده و دستش را به سمت ضریح دراز کرده؛ به پیرمردی که هاج و واج نگاه می‌کند و میترسد از گام نهادن در این دریای متلاطم؛ به جوانی با ریش تُنُک که دو بال سپید یک قرآن را گشوده و شانه هایش همزمان با خواندن آن می لرزند؛ به مردی تنومند که موفق شده ضریح را بگیرد و حالا، خوشحال و عرق ریزان از سیل جمعیت به در آمده؛ به دو تا نوجوان با مدل موی امروزی که دم در، پشت به ضریح، سیخ و دست به سینه ایستاده اند تا شخصی از آنها عکس بگیرد؛ به این یکی، به آن یکی. راستی او کجای قلب زائران است؟ حاجت کدام درمانده؟ درخواست کدام دست لرزان گدایی؟ جاری در اشکهای کدام دلخسته؟ ورد و ذکر دهان کدام بیقرار؟ فوران شده از کدام قلب آتشین و شکسته؟ کیست که به جای شفای بیماری مادر، جور شدن وام، به دنیا آمدن فرزند، رهایی از افسردگی، پیروزی در دادگاه، آزاد شدن برادر زندانی و ردیف شدن کسب و کارش، دخیل بسته به حرم و اشک ریزان، آمدن او را از خدا میخواهد؟ کیست؟ البته او تمام این قلب ها را می بیند و شاید دردمندانه غصه بخورد؛ شاید از ته دل بخندد؛ شاید بر سر کسی پدرانه دست بکشد؛ شاید دعا کند‌ و شاید هم صلوات بفرستد، آن هنگام که فریادی از کناری برمی‌خیزد: سلامتی آقا امام زمان (عج) بلند صلوات!

قرنطینگاری، تمرین عکاسی


وبلاگ چارلی، کار جالب وحال خوب کنی انجام داده؛ یک چالش یا تمرین عکاسی گذاشته، برای گذران راحت تر روزهای کرونایی. راستش ادعای عکاسی ندارم اما تجربه ی قشنگی بود برایم. شما هم میتوانی شروع کنی و مزه اش را بچشی؛ به گمانم کار سختی نباشد، کافی ست فقط یک گوشی همراه ساده داشته باشی‌.

:)

ده کاری که تا انجامشان ندهم، نمی میرم!

بالانوشت: گفته بودم ننویسم تا کنکور و به خاطر همین، از شما عزیزی که این را میخوانی، با شرمندگی پوزش میطلبم. 

آقا سید جواد، مدیر وبلاگ سکوت، چالشی راه انداخته و مرا نیز به آن فراخوانده. عنوان چالش این است: ده کاری که باید قبل از مرگ انجام بدهم. اینک، شروع نوشتار:

مرگ، بی تعارف، واژه ای است که با تلفظش، نوشتنش و حتّی فکر کردن به آن، موی تن آدم سیخ می شود. البته اگر اهل معنا باشیم، قضیه فرق میکند؛ بستگی دارد چطور به آن نگاه کنیم. اگرمثل دوران دبستان، با تکنیک شب امتحانی به آن نگاه کنیم؛ یعنی بگوییم:

-ای بابا! حالا کو تا مردن؟! وقت زیاد است برای اندیشیدن به آن.

در اینصورت، مرگ به سان یک هیولا ناغافل فرا خواهد رسید و ما را خواهد بلعید! مولا علی (ع) در نامه به فرزند کریمش می‌فرماید: مرگ را فراوان یاد کن‌...

و حالا ده کار من:

۱. باقیّات الصّالحات داشته باشم. داشتن فرزند صالح و ساختن مسجد، کتابخانه، مدرسه علمیه و غیر آن، البته که خوبند؛ اما من بیشتر مایلم که پس از مردنم یک چیز را از خود باقی بگذارم و آن چیز این است: میراث علمی. دوست دارم آنقدر در علم پیشرفت کنم که بتوانم کتاب های خوبی را بنویسم؛ کتابهایی که سالها پس از من همچنان مفید و سازنده باشند؛ مثل کتابهای استاد شهید مرتضی مطهری. گرچه من طلبه نیستم.

۲. علاوه بر روزه های قضا، تعدادی نماز احتیاطی نیز به جا بیاورم تا خیالم از بابت نمازهای شلخته و دست و پا شکسته راحت باشد.

۳. حق الناس را که بخشی از آن، یک بدهی است و بخشی دیگر، حلالیت طلبی از دوستانِ غیبت شده، بپردازم.

۴‌. اگر دستم به جایی رسید ان شاءالله، این نظام آموزشی کشور را اصلاح کنم؛ اصلاح که چه بگویم، یک خانه تکانی اساسی! ای کنکور... یک فحش آب کشیده نثارت! (راستی خودمانیم ها، فحش ناجور آب کشیده بود یا آب نکشیده؟!)

۵. ...

۶. با مراقبه و محاسبه، تقوا را بدست بیاورم. 

۷. یک ورزش خوب بروم و در آن هیکلم را بسازم تا در راه خدا ازش استفاده کنم.

۸. انس روزانه پیدا کنم با قرآن کریم، نهج‌البلاغه، صحیفه سجادیه و... 

۹. جمکران را زیارت کنم به مدت چهل روز یا چهل هفته ی پیوسته.

۱۰. برای زمینه سازی در ظهور حضرت حجت (عج)، در تشکیلات هایی مثل بسیج عضو شوم و کمک کنم به پرورش سرباز برای آقا.


طبق رسمی دیرینه، دعوت میکنم از...

 شما عزیزی که این متن را میخوانی :)

کمکی از ما بر میاد؟

آقا محمد در نقل بلاگ پویشی راه انداخته با موضوع حال و هوای این روزهای بیان که وحشتناک سوت و کور شده. البته بیان تقصیری هم ندارد؛ تا وقتی که اینستاگرام و امثالهم نفس میکشند (و خود ما هم به او مدام تنفس مصنوعی میدهیم)، وبلاگ و وبلاگ نویسی که جای خود دارد، حتی کتاب و کتابخوانی هم از رونق می افتد!
به هر حال، بیان، این محفل صمیمی اهل قلم که بی منّت لوازم نوشتن را در اختیارمان گذاشته، حیف است که بمیرد. یادی کنیم از اتفاقات خوب و شیرینی که تا الان در بیان افتاده: قد کشیدن ها، خندیدن ها و گریستن ها و به قول ابوالمشاغل: «عتیقه شدن یادها». او می‌گوید دوستی بدون داشتن یادهای مشترک و قدیمی، بی معناست. محال است که با کسی دوست باشی اما هیچ خاطره ای نداشته باشی از او، هیچ اشک ریختنی، هیچ دویدن و پا کوبیدنی، هیچ سر به شانه نهادنی و خلاصه، هیچ جا و زمان مشترکی. پس با این همه، شاید خیلی از شما بیان را دوست خود بدانید! و دلتان بسوزد به حال این رفیق شفیق تان. 
البته من خودم، قدمت زیادی ندارم؛ نه از لحاظ سنی و نه از لحاظ دوستی با بیان و نمیدانم که بیان مرا به عنوان دوست خود پذیرفته یا نه. اما چه کنم که مهرش به دلم نشسته، این را که دیگر کاریش نمی شود کرد! شاید اگر بیان زنده بماند، بتوانم بیشتر پیش او قد بکشم، از خنده ریسه بروم، سر بر شانه ی او های های بگریم، از باور ها و آرمان ها و آرزوهایم بگویم و گاه گاهی از زمانه گلایه کنم و خلاصه، دوست او بشوم.
حالا اینها را ول کنید. بگذارید به حساب قلم فرسایی بیهوده ی یک عاشق نوشتن که فقط دوست دارد واژه ها را یکی یکی از آثار نویسندگان بزرگ، بیرون بکشد و به خاطر بسپارد و در جایی دیگر، آنها را کنار هم بچیند و به نام خودش منتشر کند؛ حالا چه معنی داشته باشند، چه نه.
الان، در موضوع بیان، دیگران حرف های خوب و مفیدی زده اند و پیوست سخنان شان هم در نقل بلاگ موجود است. از یک طرف، می بینم که هرچه حرف خوب و مفید است، دیگران زده اند و مجالی برای امثال من نمیماند که: 
سخن هرچه گویم همه گفته اند
بَر و باغ دانش همه رُفته اند
از طرف دیگر، چیز خاصی به ذهن خودم نمی رسد (و از اینجور شکسته نفسی ها) جز اینکه مثلا:
۱. پویش های وبلاگی را زیاد تر کنیم.
پویش یا چالش، الحق و الانصاف که ابتکار محشری است. خدا بیامرزد پدر اولین وبلاگ‌نویسی را که پویش های وبلاگی را راه انداخت! در پویش ها، همه بی هیچ تبصره ای می آیند؛ از سعدی و حافظ و جلال و بزرگان صاحب قلم گرفته تا ریزه خور های این سفره، مثل خودم (باز هم شکسته نفسی:/ ). شاید بشود گفت چالش های وبلاگی، حج و عمره ی وبلاگ نویسان باشد! مگر یکی از فواید حج و عمره، نمایش شکوه و اقتدار مسلمانان نیست؟ و همینطور پیاده روی اربعین و راهپیمایی های ملی و نیز، چالش های وبلاگی.
۲. مدیران بیان، تکلیف واقعی ما را روشن کنند؛ هرچند تلخ باشد.
ببخشید، بیشتر از این واقعاً چیزی نمیدانم :)

هشت لبخند نود و هشتی

۱. یکی دو روز پیش، صبحدم لب پنجره بودم و باران بی امان می بارید...

۲. ریا نباشد ها! ولی لبخند غرورآمیزی به لبم نشست وقتی که یک عزیزی در پیامرسان ایتا بهم گفت: تو استعداد فلسفه داری. همان عزیزی که شاید الان اینجاست و دارد لبخند میزند.

۳. پیشتر هم این را نوشته ام در وبلاگ. داشتم میرفتم داخل اتاقم که خواهر کوچکم مثل گلوله دوید و دستانش را لای چارچوبِ در گذاشت و خنده کنان گفت: 

- هنوز نیا! میخوام غافلگیرت کنم! 

و من تعجب کنان، چند گام رفتم عقب. از اینکه تقریباً حدس زده بودم می خواهد چه کار بکند، خنده ام گرفت. بعد از چند ثانیه که صدایم زد، رفتم داخل و خودش یواشکی در رفت. کاغذ قرمزی را جا گذاشته بود که رویش چیزی نوشته بود. وقتی آن را گرفتم جلوی چشمانم، گل از گلم وا شد: 

- برادر جان! به خاطر اتفاق هایی که می افتد مرا ببخش. دوستت دارم.

۴. وقتی لب خندان او را می دیدم ناخودآگاه خنده ام میگرفت. امکان ندارد که سیمای سحرآمیز او را ببینی و لبخند نزنی. اینجور آدم ها اصلاً عادی نیستند و اگر به هر دلیلی، لبخند آنها را از دنیا دریغ کنند؛ روزگار دنیا سیاه می شود. پس حاج قاسم! لبخند بزن! 

۵. همین چند دقیقه پیش یک لطیفه خواندم و ترکیدم از خنده. البته نمیدانم قابل گفتن است یا نه! شما خودتان، نخوانده بخندید! 

۶. امسال در روز تولدم به شدت غافلگیر شدم. همه چیز تا دم غروب، روال کاملا عادی خود را داشت و هیچ خبری از تولد و این حرفها نبود تا اینکه یکهو خودم را وسط جشن تولدم دیدم! درست مثل نقطه ی اوج فیلم های سینمایی. اول که مادر و خاله ها برایم کیک تولد آوردند و دوم، پدرم یک هدیه ی ارزشمند.

۷. وقتی معلم نگارش مان، برگه ی انشایم را خواند و تشویقم کرد به نوشتن، خیلی ذوق مرگ شدم! همچنین وقتی که یکی از بلاگر ها آمد اینجا و پای آن پست داستانی ام، نظری امیدوار کننده نوشت.

۸. هشتمی اش هم این است که امروز تا قبل از ساعت هفت، هشت ساعت درس خواندم! برای اولین بار در طول تاریخ! هرچند خیلی خسته شدم اما خوشا به این خستگی ها.

چالش هشت لبخند نود و هشتی :)


خُرده روایت ۱: شب بارانی

آن موقع مهدی شهردار ارومیه بود و من هم معاونش. رفتیم تا رسیدیم به یک محله ی حلبی آباد، گفتم: «اینجا اومدی چیکار؟» گفت: «روی زمین رو نمی بینی چقدر آب جمع شده؟ ما شهردار این شهریم، باید جوابگو باشیم». از ماشین پیاده شد و ردّ آب را گرفت تا به در منزلی رسید. در زد. پیرمردی در را گشود. مهدی سلام کرد و گفت: «حاج‌آقا! این آب داره میره توی خونه ی شما، ما اومدیم... » پیرمرد که عصبانی بود، گفت: «اومدی اینجا که چی؟ اومدی بگی خونه‌ام داره خراب میشه؟» و هرچه دلش خواست به شهردار و شهرداری‌چی ها گفت. بعد هم در را محکم بست و گفت: «برو خدا روزی تو رو یه جای دیگه بده». مردم با شنیدن صدای پیرمرد جمع شدند. مهدی از آنها خواست یک بیل بیاورند. بیل را که آوردند، همراه مهدی مسیری برای آبی که به داخل خانه ی پیرمرد می‌رفت باز کردیم و از ورود آب به منزل او جلوگیری کردیم. اینکار تا نزدیکی های اذان صبح طول کشید.

نمی توانست زنده بماند، خاطراتی از شهید مهدی باکری، انتشارات یا زهرا.

به پهلوان پوریا...

سلام پهلوان! حال زورخانه ات چطور است مرد؟ امیدوارم زورخانه ات سالم مانده باشد، آخر این اسکندر بدذات نقشه ها کشیده برای تو و زورخانه و شاگردانت! هرچند می دانم که مثل همیشه، گره ی تمام مشکلات را با یک «یاعلی» و یک اراده ی مردانه باز می کنی.

پهلوان! درخواستی ازت دارم، مرد و مردانه قول بده که نه نیاوری. می شود مرا به شاگردی قبول کنی؟! بله. دروغ نمی گویم. تو را به جان آن مرادی که نامش ورد زبانت است، مرا به شاگردی قبول کن! آخر تو نمی‌دانی پهلوان. این روز ها خیلی تنبل و بی انگیزه شده ام؛ خیلی خیلی... اسکندر درونم اراده و توانم را به آتش کشیده و الان، یک «یا علی» مردانه نیاز دارد. از جنس همان هایی که موقع نبرد با آن درخت جادویی و عظیم گفتی و در چند لحظه آن را در هم شکستی. پهلوان! دلت می‌آید که دست رد به سینه ام بزنی؟! نگو که پوریای ولی، دلیر مردی که دلش با آه یک پیرزن نرم شد و خودش را در برابر فرزند او به خاک انداخت؛ آنقدر دل سخت است که مرا به شاگردی نمی پذیرد! نه. من یقین دارم که تو، مرا خواهی پذیرفت و به من خواهی آموخت، چطور «یا علی» بگویم...

پهلوانا! ببخش اگر شما را نشناختیم. امیدوارم روزی برسد که روی کیف ها و دفتر نقاشی ها، نقش شما باشد و فرزندان خلف تان، غلامرضا تختی و ابراهیم هادی.


پانوشت:

۱. ممنونم از آقا گل عزیز، آغازگر این چالش و همچنین، بنده ی عاشق گرامی که مرا به این چالش دعوت کردند.

۲. بنا به سنتی دیرینه، صمیمانه دعوت میکنم از آقایان رضا کشمیری، سعید حیاتی و سید جواد برای شرکت در این چالش. هیچ اجباری هم نیست :)

۳. نامه کمی سرسری نوشته شد. شاید دوباره بنویسمش.

آیا ما ولایت علی (ع) را داریم؟

«...از همین قبیل است اشتباه آن کسانی که میگویند مأمون عباسی شیعه بود! شیعه بود یعنی چه؟ شیعه یعنی کسی که بداند حق با امام رضاست؟ فقط همین؟ اگر چنین است، پس مأمون عباسی، هارون‌الرشید، منصور [دوانیقی]، معاویه و یزید از همه شیعه تر بودند. آیا آن کسانی که با امیرالمومنین در افتادند، به او محبت نداشتند؟ چرا، غالباً محبت داشتند. پس شیعه بودند؟ پس ولایت داشتند؟! نه ولایت غیر از این حرفهاست، ولایت بالاتر از اینهاست که اگر ولایت علی بن ابیطالب و ولایت ائمه را فهمیدیم که چیست، آن وقت حق داریم به خودمان برگردیم ببینیم آیا ما دارای ولایت هستیم یا نه؟ آن وقت اگر دیدیم ولایت نداریم، از خدا بخواهیم و بکوشیم که ولایت ائمه را به دست آوریم. عده ای خیال می‌کنند که چون به ائمه ی اطهار محبت و اعتقاد دارند، پس دارای ولایت هستند.

...کسی که ولیّ را بشناسد، فکر ولیّ را بشناسد و با ولیّ همفکر شود، عمل ولیّ را بشناسد و با ولیّ هم عمل شود، دنبال او راه بیفتد، خودش را فکراً و عملاً پیوسته با ولیّ بخواند، چنین کسی دارای ولایت است.»

سیدعلی خامنه‌ای، طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن، انتشارات صهبا.

پنجشنبه ۹۸/۱۲/۲۲

۱. دیشب در شبکه یک، مجموعه ی «سرگذشت» را دیدم. موضوع این قسمت «پدر» بود؛ فیلمی آموزنده که نزدیک بود اشکم را در بیاورد! خاصیت واقعاً مثبت فیلم، این بود که داستانی غیرقابل پیش بینی داشت و مرا سر جایم میخکوب کرد. دقیقه ی پایانی فیلم هم که دیگر حرف نداشت. همچنین، قبل و بعد از پخش فیلم، یک خانم روانشناس در قاب شبکه یک نشست و درباره ی فیلم صحبت کرد تا اثر تربیتی آن بیشتر باشد.

داستان درباره ی پدری پیر و رفتگر است که خیابان ها را پاک و تمیز می‌کند. در دقایق نخست فیلم، صدای شوخی و خنده بلند است تا اینکه تلفن زنگ می‌خورد و یک خبر شگفت انگیز می‌دهد: برنده شدن در قرعه کشی یک جایزه ی ۱۰۰ میلیونی! همه چیز خوب پیش می‌رود امّا... 

۲. تا چندی پیش، واژه ی «ولایت» برایم مفهومی کلیشه ای داشت که در همه جا بود و ترکیبات پر تکراری را چون شاه ولایت و مقام عظمای ولایت می ساخت. واژه ای که من هیچگاه به عمق آن نرسیده بودم و همواره آنرا می نشاندم در کنار مفاهیم ساده ای مثل سرپرستی و محبت. اما بعد از خواندن چند صفحه از کتاب «طرح کلی اندیشه ی اسلامی در قرآن» به کلی نگاهم زیر و رو شد! در همین رابطه، پست بعدی را حتماً بخوانید. 

سه شنبه ۹۸/۱۲/۱۸

۱. اولین روزنوشت من در اعصار وبلاگ نویسی ام :)

۲. قبلا که عطسه میکردم، آنقدر ناگهانی این اتفاق می افتاد که حتی فرصت نمی کردم یک دستمال در بیاورم و بگیرم جلوی دهنم! بعد، سرکوفت خوردن از پدر عزیز و... حالا بعد از سه چهار بار تجربه ی ناکام، خود عطسه کمی شعور پیدا کرده و قبل از آمدن، محترمانه اعلام حضور می کند!

۳. اگر هیجان خونتان کم است، مستند مسابقه ی خانه ی ما را از شبکه ی افق دنبال کنید. هر شب ساعت ۲۰. یک مسابقه ی بسیار صمیمی و سالم و البته اندکی هم هیجانی!

۴. از زیست شناسی دبیرستان، مبحث تولید مثل جنسی را خیلی دوست دارم؛ البته نه اینکه خدای نکرده... نه! حق آن است که بگویم این مبحث خیلی بدنام و پر حاشیه، واقعا زیباست و پر از نکات آموزنده. از سطر های به ظاهر گمراه کننده ی آن، می توان درس خداشناسی گرفت. به راستی چطور شد که یاخته ی کوچک و ساده ی تخم، تبدیل شد به موجودی عظیم و پر از رمز و راز؟! چه بر او گذشت در این سفر دور و دراز؟! مگر می شود که خدایی نباشد تا بنویسد داستان حیرت انگیز خلقت نوزاد را؟!

۵. چند روزی آسمان نزدیک است... دریاب لحظه ها را. زیاد خودمان را اذیت نکنیم، زیرا محبوب با کم هم قانع می شود؛ همانطور که در دعای هرروز ماه رجب آمده:

   یا من یعطی الکثیر بالقلیل،

   ای کسی که به ازای عمل ناچیز، پاداش فراوان می دهد...

:)