یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

یاکریـم

اسم یه پرنده، صدازدن خدا

جرعه ای آب

جمعه, ۲۲ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۳ ب.ظ

مادر، سفره ی ساده ی ناهار را چید و پسرش را صدا زد: پسرم! بیا ناهارت را بخور.
- باشد مامان، این آخری را هم که حل کنم، آمده ام.
مادر، دست به غذا نمی برد. در لیوان ها آب ریخت. بعد از چند دقیقه، پسر آمد و نشست. چشمش به دیگ غذا افتاد که تنها برنج بود و کشمش. حرصش گرفت. مادر، معنی نگاه غیض آلود پسر را فهمید، اما به روی خود نیاورد. سپس، بشقاب غذای پسر را داد دست او:
- بیا عزیزم.
پسر آن را گرفت ولی چیزی نگفت؛ فقط چند ثانیه به سادگی آن خیره شد: نه ماستی، نه خورشتی، تنها یک بشقاب برنج با انبوهی از کشمش های تپل و بدریخت؛ تازه برنجش کمی آبکی بود و غیر عادی. همینکه قاشق اول را به دهان گذاشت متوجه شد که غذا خوب پخته نشده. کم کم خشمش زبانه کشید تا اینکه با عصبانیت، قاشق را رها کرد و داد زد:
- این چه کوفتی است که پخته ای مادر؟! چرا برنجش اینقدر آبکی است و کشمش هایش مثل لواشک، لاستیکی؟؟
مادر که انتظار چنین برخوردی از پسرش را نداشت، دلش شکست. خواست چیزی بگوید که پسر برخاست و رفت داخل حیاط. تنها، مادر ماند و یک لیوان اشک و یک سفره، غم و غصه... .


گربه ای از بالای دیوار حیاط، داشت می آمد بالای طناب لباس ها. پسر از دور گربه را ترساند؛ گربه هم الفرار! پسر، ناگهان داخل حیاط را دید که چه بلبشویی شده. رخت های خیس آویزان بر طناب، پتو های داخل تشت و قالی هایی که در گوشه ی حیاط هنوز ردی از کف بر روی شان باقی مانده بود. انگار مادر همه را رها کرده بود و برگشته بود آشپزخانه تا ناهار بپزد. وای! پسر فهمید که عجب دسته گلی به آب داده و  عجب گلی را پرپر ساخته... دلش برای نگاه مادر تنگ شد؛ انگار صد سال است که این نگاه را گم کرده و در هیچ آلبوم عکسی آن را نیافته. آرزو کرد که ای کاش، زمان بر می گشت. چه خیالی! 


- بیا عزیزم.
پسر آن را گرفت ولی چیزی نگفت؛ فقط چند ثانیه به سادگی آن خیره شد: نه ماستی، نه خورشتی، تنها یک بشقاب برنج با انبوهی از کشمش های تپل و بدریخت؛ تازه برنجش کمی آبکی بود و غیر عادی. همینکه قاشق اول را به دهان گذاشت متوجه شد که غذا خوب پخته نشده. کم کم خشمش زبانه کشید تا اینکه... جرعه ای آب نوشید و غذا را فرو داد. در دلش غرغر کرد:
- این چه کوفتی است که پخته ای مادر؟! چرا برنجش اینقدر آبکی است و کشمش هایش مثل لواشک، لاستیکی؟؟
مادر شاید ذهن پسر را خوانده بود. شاید خجالت می کشید در چشم های پسر نگاه کند. پسر هنوز با غذا کنار نیامده بود که دید: گربه ای از بالای دیوار حیاط، داشت می آمد بالای طناب لباس ها. پسر از جا دوید و گربه را ترساند؛ گربه هم الفرار! پسر، ناگهان داخل حیاط را دید که چه بلبشویی شده. رخت های خیس آویزان بر طناب و... .


مادر لبخندی زد. پسر، تند تند و با لذت غذا می خورد، انگار بهترین و شیرین ترین غذای عمرش است؛ غذایی که مزه اش هیچ جا نیست جز در دست پخت یک مادر... .

 

+ قلم فرسایی غیر هنرمندانه ی مرا ببخشید :)

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۸/۰۹/۲۲
علیرضا

نظرات  (۱)

۲۸ آذر ۹۸ ، ۱۹:۲۱ یک مسلمان ...

می‌دانی علیرضا...

اگر نوشتن این داستان را به نویسنده ای بزرگ مانند آلبر کامو یا گابریل گارسیا مارکز می‌دادند احتمالا آن ها به یک تصویر قانع نمی شدند. پسرک را به حیاط می کشاندند...حیاط را توصیف می کردند...شاید دوربین را می چرخاندند و از گربه ای که روی دیوار است برای مخاطب حرف می زدند. 

حتی ممکن بود در زمان دخل و تصرف کنند. ناگهان به آینده بروند یا به گذشته برگردند و و و ...

 

و این همه، دقیقاً همان کاری است که تو انجام داده ای!!!

تنها دارایی نویسندگان بزرگ قلم است...و فکرشان...همین. 

پس آنها هیچ چیز بیش از تو ندارند. 

جز اینکه آن ها می نوشتند...و تو نمی نوشتی...البته تا امروز!

 

 

+تبریک...باید قول بدی یه جلد از کتابت رو با امضا بهم بدی :)

ان شاءالله.

پاسخ:
راستش من باید به شما تبریک بگم...
به خاطر نگاه زیبا و قشنگتون به سطر های واقعا ساده ی بنده.
ممنونم از اینکه اینقدر به من روحیه بخشیدید :)
این لطف شما در حق بنده،
 تا ابد در ذهنم ماندگاره؛
تا ابد... .

آرزو می کنم خدا همچنین افتخاری به من بده :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی